جلسه من با روانپزشک

در بسته شد.

سریع از روی مبل بلند شد و شروع کردن به چرخیدن درون اتاق.

روانپزشک زیرکانه حرکاتش را زیر نظر داشت.

دختر نزدیک قفسه های کتابخانه رفت. چند کتاب را برداشت و ورق زد. با دکوری ها ور رفت. آباژور را خاموش روشن کرد.

روانپزشک که متعجب شده بود سکوت را شکست:«خب پس...»

دختر با بی میلی نگاهی نگاهی به او انداخت و به تور گردشی کوچکش در اتاق ادامه داد.

روانپزشک تلاش کرد تا بر خودش مسلط باشد و افسار مکالمه را به دست بگیرد.

نگاهی به پرونده دختر کرد و ادامه داد:« ظاهرا تو نمیتونی مثل قبل با مردم ارتباط بگیری و خواسته هات رو بیان کنی.»

دختر گفت:« این طور به نظر میاد؟»

رواپزشک آهی کشید و گفت:«واضحه که تو علاقه ای به این گفت و گو نداری. ولی داری این رو با ظرافت تمام بیان می کنی.» دختر شانه ای بالا انداخت.

رواپزشک کمی اخم کرد و دوباره پرونده دختر را ورق زد:« ولی تو هیچ کدوم از علائمی که اینجا نوشته رو نداری. نه اختلال حواس. نه شوک. نه خیره شدن به جایی برای مدت طولانی نه...»

دختر وسط حرفش پرید:« ببین. هم من هم تو میدونیم که من مریض نیستم. و من به کمکت نیاز دارم.»

روانپزشک گفت:«من میتونم رسما سلامتت رو اعلام کنم. فک کنم مشکلت اینجوری حل شه.»

دختر سریع خودش را روی مبل جلوی رواپزشکش انداخت و تا با نگاهش به اعماق وجود روانپزشک نفوذ کرد. اعتراضش را اعلام کرد:«نه احمق! این دقیقا برعکس چیزیه که می خوام! ببین. پدر و مادر من مث چی پولدارن. از بس هم منو همراه خودشون به سفرای چرت کاریشون می برن که اصلا نمیتونم یکم با پولاشون خوش بگذرونم. من و تو هفته ای دو ساعت همدیگه رو تحمل می کنیم. هم تو بدون اینکه کاری کنی حقوقت رو میگیری، هم من میتونم زندگیمو بکنم.»

رواپزشک که با بهت به دختر زل زده بود ابروهایش را بالا برد و به دختر گفت:« ببین کلارا تو اشتباه فهمیدی. من کارم اینه که به مردم کمک کنم بهتر شن. نه اینکه کمکشون کنم خانوادشونو بتیغن.»

دختر به جلو خم شد. با تهدید گفت:«کلر صدام کن. بعدشم... مگه تو همین کارو برای بقیه نمی کنی؟ تریسی اندروز، اما درو، جاناتان ریچاردز...»

رنگ از رخ روانپزشکش پرید. زیر لب گفت :«چی؟»

کلر فهمید که دس بالا را دارد. با خیال راحت به مبل تکیه داد، پاهایش را روی میز گذاشت و گفت:«قضیه خیلی ساده ست. تو کمکم میکنی هم من سود می برم هم تو.»

رواپزشک پایش را روی پای دیگرش انداخت و تلاش کرد که خودش را خونسرد نشان دهد. در این کار خوب بود. پرسید:«خب فرضا که من کمکت کنم. پدر و مادرت که بهت پول نمیدن. برات دارو و چیزایی که لازم داریو می گیرن. یا حداقل چیزایی که فک می کنن لازم داری. برات خرج میکنن. مریض که باشی نمی ذارن خودت برای خودت خرج کنی. چه جوری می خوای واقعا ازشون پول بگیری؟»

کلر گفت:« چرا باید کل نقشمو بهت بگم؟»

روانپزشک که حس کرد دست بالا را دارد گفت:«اگه بهم نگی کمکت نمی کنم!»

کلر دوباره به جلو خم شد و با چشمانش به اعماق ذهن روانپزشک زل زد:« اگه کمکم نکنی لوت میدم.»

روانپزشک گفت:« نمیتونی این کارو کنی. من همه بیمارامو می شناسم. هیچ کدومشون حاضر نیستن همچین کاری کنن.»

کلر گفت :« دفعه آخری که تریسی و اما رو دیدم که همچین نظری نداشتن. وقتی اما رو طرف خودم داشته باشم زدن مخ جان هم خیلی سخت نیست.» لبخندی شیطانی زد.

رواپزشک گفت:« این کارو برای تو نمی کنن. نه برای اینکه من رو نجات بدن. برای اینکه خودشون تو مخمصه نیوفتن. اینجوری دیگه نمیتونن از والدینشون پول بگیرن. بدبخت میشن.»

کلر گفت:« اونا کارشون تمومه. دیگه نیازی به نقش بازی کردن ندارن. همه چیز به اسمشونه. همه چیز! و همه شونم از 18 سالگی رد شدن که یعنی به صورت قانونی اموالشون برای خودشونه نه والدینشون. تریسی ام یک ماه دیگه داره. میتونم تا اون موقع صبر کنم.»

روانپزشک متوجه شد که چاره ای ندارد. گفت:« من به خودم قول دادم دیگه این کارو نکنم.»

کلر گفت:« اوه نه. تو همین نیم ساعت پیش یه مریض رو مرخص کردی که سالمِ سالمه. چرا نمیخوای برای من کار کنی؟»

روانپزشک گفت:« چون تو واقعا یه جورایی مشکل داری. هر کدوم از بیمارای دیگه _ شبه بیمارا در واقع_ به یه دلیل خوب داشتن این کارو می کردن. اما تو نه!»

کلر ادای خمیازه کشیدن در آوردن.

روانپزشک ادامه داد:«اصلا معلوم نیس چه بلایی می خوای سر اون پولا بیاری. ببین. بیا منطقی باشیم...»

کلر جمله را ادامه داد:« تو پولتو می گیری. منم پولمو میگیرم. منطقی تر از این؟»

روانپزشک آهی کشید و گفت:«خیل خب.»

برای چند دقیقا سکوت آنجا را فرا گرفته بود. کلر بر و بر داشت روانپزشکش را نگاه می کرد و روانپزشک به سختی تلاش می کرد تا از زیر نگاه های کوبنده اش فرار کند.

سرانجام کلر سکوت را شکست:« ببینم. تو نمیخوای بیماریمو تشخیص بدی؟»

روانپزشک که انگار از یک کابوس نجات یافته باشد گفت:« اوه آره درسته.» و شروع کرد به مطالعه پرونده.

بعد از دو سه دقیقه سرش را از لای برگه ها بیرون آورد و گفت:« من نمیتونم با اینا بیماریتو مشخص کنم. باید بدونم دقیقا چه عوارضی داری.»

کلر ناگهان صاف نشست. سرش را کمی به پایین خم کرد. دستهایش را روی پاهایش گذاشت. با نگاهش کنجکاوانه و مضطرب دور و بر را وارسی کرد. دست هایش کم کم در یکدیگر فرو رفتند. شروع کرد به گریه کردن. سپس بیهوش شد.

روانپزشک برخواست تا ببیند چه اتفاقی افتاد. کلر نشست و گفت:« خب روانشناس عزیزم. فک می کنی مشکلم چیه.»

روانپزشک که برای لحظه ای فراموش کرد که همه این ها نقش بازی کردن است کمی شوکه شد. به عقب برگشت و گفت:« من روانشناس نیستم. روانپزشکم. و خب... در واقع اینا خیلی زمینه ای ان. خیلی از بیماریا قبل از اینکه کامل شروع شن این عوارض رو دارن.»

کلر گفت:« خب میتونم کارای دیگه ای ام بکنم. مثلا تشنج کنم. جدیدا خیلی ام توش خوب شدم. با اینکه هیچ وقت جلو بقیه تشنج نکردم. یا اینکه نصف شب پاشم راه بیوفتم تو خونه و همه فک کنن تو خواب راه میرم یا اینکه...»

روانپزشک گفت:« از کی شرو کردی؟»

کلر که با گفتن مونولوگ قبلی اش به وجد آمده بود؛ کمی گرفته شد که میان صحبتش پریدند. روی مبل ولو شد و ادامه داد:« یه ماه پیش یکی از همکلاسیام مرد. از همون موقع تصمیم گرفتم که ادای این ضربه روحی دیده ها رو در بیارم. خیلی کیف میداد برای همین هر چی جلوتر رفت، نمایشم هم بیشتر شد.»

روانپزشک گفت:« اون همکلاسی دوستت بود؟»

کلر گفت:«نه خب... دوست که نمیشه گفت.»

روانپزشک گفت:« اصلا تا حالا اومده بود خونتون؟ یا رفته بودی خونشون؟»

کلر گفت:« ما همیشه با هم بودیم.»

روانپزشک گفت:« فک کردم گفتی نمیشه بهش دوست گفت.»

کلر ناگهان جدی شد:« آره. نمیشه گفت دوست. اون بهترین دوستم بود.»

روانپزشک داشت ذهنش را آماده میکرد که به کمک بیمارش برود. به معنای واقعی کلمه. کاری که یک پزشک باید انجام دهد.

اما کلر پیش دستی کرد و گفت:« بیماریم چیه؟»

روانپزشک گفت:« من نمیتونم اینجوری بیماری ای بسازم از خودم. باید یه دور فایلای پزشکی خانوادتو چک کنم ببینم اونا چه مریضی ای دارن... تا اون موقع بشین علائم بیشتری رو تمرین کن ولی هیچ کدومو اجرا نکن. بذار بیماریت مشخص شه بعدا با عوارض اون بریم جلو»

برقی در چشمان کلر روشن شد:«باشه. خوبه.»


پ.ن: چرا تابستون اون جوری که باید نیست؟



و
همین دیگه
ختم جلسه?