داستان فرار قسمت _21


طرفای ظهر از خواب بلند شدم

تازه متوجه شدم کجا آمدم و با چه چیزی مواجه شدم

باورش خیلی سخت بود

اما حقیقت داشت!

با نگرانی اطراف را نگریستم

نه، خبری از کسی نبود

کمی خیالم راحت شد

به حیاط رفتم و در جوی آب پاهایم را شستشو دادم

بعد دوباره به سرداب غذاها رفتم

مقداری گوشت برداشتم

دوباره امتحان کردم و بو کشیدم

عجیب ولی سالم بودند

در کنج حیاط آتشی راه انداخته و یک کباب درست کردم

بعد از خوردن یک ناهار حسابی مشغول جمع و جور کردن وسایل شدم که صدای سگ به گوشم خورد!

به سمت صدا رفتم بیرون از اتاق و وسط تونلی که دیشب از آنجا وارد خانه زمینی شده بودیم

یک چیزی شبیه پله و ساخته شده از طناب آنجا روی زمین افتاده بود

با خوشحالی آنرا برداشتم و از سگ تشکر کردم جلوتر در کناره ی تونل

یک راهرو وجود داشت که اصلا متوجه آن نشده بودم

وحشت و اشتیاق سرو پایم را فرا گرفت!!

سریع برگشتم و مشعل را با خود آوردم

وقتی نور را به راهرو انداختم متوجه شدم که چقدر طولانی است

با خود گفتم: کشف این راهرو بماند، برای بعد. فعلا باید برم بالا و وسایلم را بیارم و سری هم به قرقاول ها بزنم

رختخواب خودم نیز برای خوابیدن غیر قابل مقایسه با این تخت بود !

با گیر دادن سر طناب به دهانه ی چاه از آن بالا رفته

وسگ را که پایین پارس میکرد بالا کشیدم

آن بالا متوجه شدم خبری از درخت بلندی که شب قبل بخاطرش به ته چاه سقوط کرده بودم نیست

متعجب شدم مگر میشود !؟!

یعنی توهم من بود؟ یا چیزی فرا طبیعی که میخواست آن خانه ی زیر زمینی را کشف کنم ؟

به سمت خانه درختی رفتم

وسایلم را بررسی کردم

چیزهای ضروری ر ا جمع کردم و

موقع پایین آمدن

ناگهان آنطرف رودخانه ، همان دختر را دیدم که با لبخندی به من زل زده ...