دخترکی که به دست افکارش کشته شد..


در اتاق روانشناسشو باز کرد و با یه لبخند خسته وارد شد:

-سلام. یه خبر خوب براتون دارم.

روانشناس: سلام عزیزم. چه خوب! بشین.

نشست روی صندلی.

+خب؟!

بعد از چند ثانیه تامل لبخند کوچیکش به طرز ترسناکی به یه خنده‌ی جنون آمیز تبدیل شد:

-بالاخره کشتمش:)

+کیو؟!

-دختره رو دیگه

+دختره؟!

چهرش جمع شد:

-آره دیگه. همون دختره که تو سرم بود. همون که همش دعوا میکرد باهام.

با ذوق ادامه داد:

-ولی دیشب! دیشب بالاخره کشتمش. من کشتمشش! اول دستاشو بستم، محکم محکم! انقدر محکم که هرچی زور زد نتونست بازش کنه. انقدر که دستاش خون اومد.

قیافش مظلوم شد:

-راستش دلم براش سوخت:(

بعد انگار که یهو یه چیزی فهمیده باشه گفت:

-ولی نه! باید میکشتمش. اون باید میمرد. باید! بعد هی داد میزد.

صداشو آروم و زمزمه وار کرد:

-خیلی. انقدر داد میزد ، که من دیگه سردرد گرفته بودم از دستش. دهنشو یه چسب گنده زدم.

ذوق زده ادامه داد:

-بعد دیگه نتونست داد بزنه. انقدر سعی کرد صورتش قرمز شد. ولی دیگه صداش در نیومد. بعد اول اونطرف موهاشو که مثل پسرا کوتاه کوتاه بود با تیغ براش کوتاه تر کردم. خون اومد سرش. آخه مامانم میگفت این مدل موهاش باعث شده اخلاقش اینجوری بشه:(

یه لبخند بزرگ رو صورتش نشست:

-بعد اونیکی طرف موهاشو که بلند بود، خیلی خیلی بلند بودو گرفتم تو دستم؛ دسته دسته از سرش کندم. درد داشتا، ولی نمیتونست جیغ بزنه که =)

چهره متفکر گرفت:

-آخه بازم مامانم میگفت موهای انقدر بلندشم باید گرفت انقدر کشید که کنده شه.

باز خندید:

-بعد نوبت گوشواره هاش بود؛ اون گوشواره های بالای گوشش که به حرف مامانم گوش نداد و زدو و گرفتم کشیدم سمت بالا، انقد کشیدم که از گوشش کنده شد.

گوشه لباش سر خورد سمت پاین:

-همه گوشش پر خون شد...

دوباره یه لبخند ترسناک زد:

-بعد نوبت لباساش بود. همون لباسای زشت و گشادش که مثل پسرا بود. مامان بابام اصلا لباس پوشدنشو دوست نداشتن. یه فندک گرفتم زیر هودی مسخرش.. اول کل هودیش گر گرفت، بعد آتیش گرفت به شلوار کوتاه و پاره پارش و خودشم شروع کرد سوختن با لباساش.. بعد با اون گیتار بدش که روش برچسبای مسخره داشت و بابام دوستش نداشت انقدر کوبیدم رو لباساش که خاموش شد. بعددددد! با ماژیک یه خط چشم مثل اون آرایشای زشتش که مامان بابام خوششون نمیومد براش کشیدم. پرررنگ و کلفت. انقدر پررنگ که تو چشاشم جوهر رفت. بعد رژ لباشو انقدر رو لباش فشار دادم که دیگه لازم نباشه رژلب بزنه.. بعدم یدونه محکم زدم تو دهنش که دیگه نگه دوست نداره محجبه باشه و چادر سر کنه. دیگه نگه میخواد عقایدشو خودش انتخاب کنه. دیگه نگه میخواد هرجور دوست داره لباس بپوشه. به هرچی بابام میگفت نمیگفت چشم. میخواست خودش استقلال داشته باشه، فک کن :| دیگه نگه میخواد با دوستاش بره بیرون. آخه مامانم میگفت اگه آدم با دوستاش بره بیرون ول میشه.

همینجوری که خندش پررنگ تر میشد اشکاش آروم سر میخورد رو گونه هاش:

-ولی از همه بهتررر آخرش بود. بالاخره وقتی اون زورش نمیرسید دستامو گرفتم دور گردنش و انقدر فشار دادم، انقدر فشار دادم که دستای خودم درد گرفت. اول کبود شد، هی خودشو کوبید به صندلی، ولی بعد آروم شد؛ آروم سرش افتاد یه طرفی و بعدم آرومِ آروم خوابید... وقتی خوابید تو سرم انقدر ساکت شد=) دیگه دونفر تو سرم دعوا نمیکردن. دیگه با مامان بابام نمیجنگید که بعد اونام بخاطر اون منو تنبیه کنن. دیگه نبود هی بگه با آدمای جدید دوست شیم، فیلمای جدید ببینیم، کتابای جدید بخونیم، جاهای جدید بریم. دیگه نبود هی زیاد بدونه بحث کنه با همه. از این عقاید روشنفکرانه که مامان بابام دوست نداشتن دفاع کنه. هی فکر کنه فکر کنه فکر کنه. انقدر ذهنم خالی و آروم شده بود...

با بغض گفت:

-کار بدی که نکردم نه؟!:(

روانشناس آروم و مستاصل نگاش میکرد.

باز لبخندش کشیده شد:

-ولی میدونی خوبیش چیه؟! هییییچکس از نبودنش ناراحت نمیشه. هیچکس! واسه هیچکس اهمیت نداشت. تازه مامان بابام خوشحالم میشن؛ مطمئنم. تازه الان که کشتمش مامان بابام بیشترم دوسم دارن=) آخه من که بچه خوبی ام. مخالفت نمیکنم، رفیق داشتن دوست ندارم، بیرون رفتن دوست ندارم، فیلم دیدن دوست ندارم، کتابای عجیب غریب دوست ندارم، با حجابم، با دینی که مامان بابام میگن درسته مخالفت نمیکنم حتی اگه خودم درموردش ندونم، لباسای گشاد و عجیب نمیپوشم، لوازم آرایش دوست ندارم، هر درس و رشته ای مامان بابام بگن بخون میگم چشم، درس خوندن تفریحمه، همش هی درس میخونم، همه‌ی کارای خونرو دوست دارم و انجام میدم، گوشی داشتنو دوست ندارم، سوشال مدیا دوست ندارم، هی ازشون گوشی و تبلت جدید نمیخوام، وسیله جدید نمیخوام، هرروزم کلی ازشون تشکر میکنم که به جای خواب و غذا و لباس دادن و منو تو خیابون ول نکردم بچه کار بشم، کلی ام تشکر میکنم که هی کتکم نمیزنن. تازه الانم که این دختره بی ادب که ازش بدشون میومدو کشتم:))))) دیگه خیلیییی دوسم دارنننن:)

صدای زنگ تفریح بلند شد. خداحافظی کرد و رفت. درو پشت سرش بست و روانشناس همچنان مبهوت به جایی که دختر رو‌به‌روش نشسته بود نگاه میکرد. انگار که حتی اونم جنازه‌ی دخترک کشته شده رو روی زمین میدید...
-لیلیث.