خودت باش، دنیا اصالت را ستایش میکند | تولید محتوا | سینما
دسامبر همه میمیرند! داستان نابودی یک آرمان شهر...
"آنجا که فرازی نیست و فرود نزدیک است"
دیروز به ما خبر دادند جبه شمالی نابود شده است. سال 3000 میلادی است، ما به دنبال راهی هستیم تا منابعی که در گذشته وجود داشته را احیا کنیم. هرکسی تا الان زنده مانده درگیر جنگهایی بر سر منابع طبیعی است؛ آب، گیاه و غذا. جنگها بر سر غذا بیشتر جانمان را از کمبود غذا گرفتهاند. سیاره ما در جست و جوی راهی است تا با شما ارتباط بگیرد. لطفا اگر صدای ما را میشنوید با ما حرف بزنید.
20 آپریل 3000 : سرزمین شمالی
جبه شمالی همیشه در برابر حجوم کایاتها از ما حفاظت کرده است. امید ما روشن راه برادران جبه شمال؛ بیش از 100سال است که جبه شمال حملات آنها را جواب داده است. ما یک ذخیره آب محدود داریم و همین هم باعث شده تا زنده بمانیم و البته مدام موردحمله قرار بگیریم. خاکهایمان آلوده به مواد هیدروژنی، سرب و ضایعات بعد از جنگ بزرگ شده و به همین خاطر هم در سیاره دیگر خبری از آن موجودات سبز رنگی که پدرم راجع به آنها میگفت نیست.
همه رباتها از کار افتادهاند و تنها بعضی از راههای ارتباطی لازم را حفظ میکنیم تا بتوانیم ارتباط بگیریم. برادران شمالی میگویند در آن سوی دیوارها هیچ نشانهای از حیات نیست و تنها کایاتها در کمین نشستهاند. متخصصان در جنگ بزرگ از بین رفتهاند؛ نه سازنده هواپیمایی باقی مانده نه کسی که بتواند خودرویی بسازد، نه مانیتوری که کودکان برنامههای مفرح تماشا کنند. هیچ چیز نداریم و بعد از گذشت چندین دهه حتی به ذهنمان هم خطور نمیکند که چطور باید یک ماکرو جت جنگنده از راه دور طراحی کرد تا از شر وایت کایاتها خلاص شویم. یادم میآید در آن زمان میگفتیم ماکروجتهای کنترل از راه دور سادهترین وسیله جنگیای است که هر کشوری میتواند بسازد و جای افتخاری ندارد!
اما من مطمئنم برادران شمالی اشتباه میکنند. چند وقت پیش صدایش درآمده بود که در یکی از پلهای ارتباطی صداهای نامفهومی دریافت کرده بودند، نمیدانیم بالاخره از سیارههای دیگر آمدند یا آدمهایی هستند مثل ما که در همین سیاره اسیرند. شاید هم وضع آنها از ما بهتر باشد! شاید هم سوخت دارند و هم تکنولوژی! غذاهایشان هم لذیذ و خوش مزه باشد و آدمهایی را داشته باشند که هنوز میتوانند اختراع کنند!
پیشنهاد مطالعه: ۱۰ تا از ترسناک ترین فیلم های جهان که کشته دادهاند!
هرچقدر هم احمقانه به نظر برسد اما تصمیم گرفتم از مجراهای پوسیدهای که از ایام خیلی گذشته اگر درست بگویم به عنوان فاضلاب شهری استفاده میکردند؛ عبور کنم و به آن طرف دیوار بروم. هرچند نمیدانم این مجراها چیستند و در گذشته به چه کاری میآمدند اما باید از پیشینیان ممنون بود که چنین راههایی را داشتند. لابود چیز گران بهایی بوده که از اینها به عنوان آثار تاریخی عصر 2000 یاد میشود. اما به هر منوال من به بیرون جهیدم!
20 می 3000 : بیابان کایاتها | نجاتمان دهید
حدود یک ماه است که در بیابانهای اطراف اسیرم. نه آبی برایم باقی مانده و نه مقدار غذای اندکی که از یک ماه پیش آورده بودم. حتی کایاتی هم پیدا نمیشود که به من حمله کند و غذای شبش بشوم. البته من تابحال کایاتها را ندیدهام فقط برادران جبه شمال از آنها برای مردم تعریف میکردند. آن هم به صورت یواشکی و مخفیانه و دهن به دهن.
دیگر حتی توان راه رفتن ندارم و موتورهای هیدرولیکی تقویت کننده عضلات پا هم بدون شارژ ماندهاند و نمیشود ازشان بیشتر از این توقع داشت. اگر هوا تاریک شود و در این بیابان باقی بمانم قطع به یقین اگر حتی خوراک آن درندههای وحشی هم نشوم، از فرط خستگی و گرسنگی خواهم مرد. سرم سنگین شده است و تراشه الکترونیکی هم که در مغزم جا دارد آنقدر زیر نور خورشید گرما دیده که مکانیابش از کار افتاده؛ عملاً یک آدم بیدفاع و ناتوان به حساب میآیم.
صداهایی دارد نجوا میشود، زبانشان را نمیدانم؛ یا خیالاتی شدهام یا اگر اشتباه نکنم کایاتها هستند. آه خدایا خواهش میکنم. صداها نزدیکتر میشوند. آنقدر غبار در هوا پراکنده است که هیچ چیز مشخص نیست. از ترس به لرزه میافتم. خدایا چه اشتباهی کردم، باید در همان جا میماندم. جز یک شوکر الکترونیکی و یک دشنه لیزری چیزی ندارم؛ حتی اگر داشتم هم بلد نبودم چطور استفاده کنم.
کسی دارد نزدیک میشود، آه خدایا میتوانم حسش کنم دارد از بین غبارها به من چشم میدوزد. خودشان هستند، وحشیهای خونخوار به دنبال غذایشان آمدهاند. در همین حین دختر بچهای هفت یا هشت ساله رو به رویم ظاهر شد از ترس شکه شدم و برگشتم به عقب؛ ناگهان یک قبیله از آدمهای عجیب و غریب را دیدم و از حال رفتم.
چشمانم را به سختی باز میکنم. همان آدمها محاصرهام کردهاند و دارند مات و مبهوت نگاهم میکنند. از ترس از جایم پریدم و نگاهشان کردم. آنها هم ترسیدند! جا خوردم! اینها همان حیوانهای درنده خو مگر نیستند؟ همانهایی که برای تصرف منابع ما مدام به دیوارها حمله میکردند؟ همان کایاتهای وحشی که برادران شمالی را تکه تکه میکردند و از برگشتنشان بعد از خبر نبود؟ خواستم بلند شوند که عقبتر رفتند. هیچ لباسی به تن نداشتند و فقط بدنهایشان را با رنگ پوشانده بودند، علامتهای عجیب و غریبی روی تنشان بود.
برای اطلاع از شرایط وام آنلاین کلیک کنید
مدام حرف میزدند اما من هیچ چیزی متوجه نمیشدم. یکی از آنها روی شنها شروع کرد به نگارش شکلهایی با کمک یک تکه چوب، انگار میخواستند بدانند من از کجا آمدهام. یک سری آدم را درون حلقهای کشید که فکر کنم منظورش دیوار بود. با سر گفتهاش را تایید کردم. ناگهان جهید و به عقب رفت. انگار هم ترسید و هم خشمگین شد. دختر بچهای را نشان میداد و هی با علائم نشانه جوری وانمود میکرد که شما سر بچههایمان را میبرید. سعی کردم بهش بفهمانم اشتباه میکند اما هرچه سعی میکردم کافی نبود. دست و پایم را بستند و با خودشان بردند. نمیدانم به کجا اما هرجا که بود تصورش هم برایم ترسناک بود. با این که هنوز تصور نمیکردم اینها همان کایاتهای خون ریز و حیوان صفت هستند اما ته دلم میگفتم کارت به سر آمده و دیگر به خانه برنخواهی گشت!
#جهان_خیالی
لینک فصل دوم
لینک فصل سوم
این داستان ادامه دارد...
مطلبی دیگر از این انتشارات
من و من ، ماه و جزیره (2)
مطلبی دیگر از این انتشارات
چندمتر مانده به انتهای کوچه...
مطلبی دیگر از این انتشارات
عشق نا پیدا(1)