دسامبر همه می‌میرند: نبرد خونین جبهه شمال | فصل سوم

پایان دنیا
پایان دنیا

پیش نیازها برای مطالعه دو فصل زیر هستند:

فصل اول: دسامبر همه می‌میرند! داستان نابودی یک آرمان شهر...
فصل دوم: دسامبر همه می‌میرند: کایات‌ها | فصل دوم

ناگهان دستی من را به سمت عقب کشید. جلوی دهانم را گرفت و در آن هاگیر و واگیر، کشان کشان با خود به پشت یکی از تپه‌ها برد. برادران جبه شمالی بدون هیچ رحمی کایات‌ها را قلع و قم می‌کردند. خون‌ها روی هوا می‌پاشید. شمشیرها پرت می‌شدند. سیلاب خون همه جا را فرا گرفته بود. این کیست؟ چرا من را به این سمت آورده است. یکی از کایات‌ها بود. یک چشم نداشت و صورتش را جای زخمی بزرگ که به احتمال زیاد جای شمشیر بود ترسناک کرده بود. به من گفت:

+همین جا بمان تا بیاییم سراغت...

سر تکان دادم و مثل روحی در آن بگیر و بزن محو شد. پسرک دستور داد که کایات‌هایی که پشت تپه‌های راستی و چپی مخفی شده بودند، جناح برادران شمالی را از دو طرف تنگ آورند. تعدادشان کم بود اما تاکتیک موفق آمیزی بود. غریب به نیمی از کایات‌ها زیر لگد و سم جنگجویان له شدند و دریای خون به پا شد. پسرک دستور داد که نیروهایش عقب نشینی کنند.

در این زمینه تبحر خواستی داشتند، مثل سایه میان گرد و غبارها غیب شدند. محو این نبرد خونین بودم. هیچ کاری از دستم بر نمی‌آمد. حتی از خدا نمی‌خواستم زندگی‌ام را حفظ کند! تنها محو افتادن جنازه‌ها، دست‌ها و پاها روی زمین بودم. بیشتر کایات‌ها نوجوان بودند، دختر و پسرهای جوانی که لاغر و ضعیف شده بودند. با بی‌رحمی تمام قلع و قم شدند و بعد هیچ....

دسامبر همه می‌میرند
دسامبر همه می‌میرند


به راستی سرانجام این جنگ‌های محیب در انتها چه خواهد شد؟ ما چندین سال است که می‌کشیم و از خون هم شراب گوارا می‌نوشیم! منابع را تمام کردیم و باز هم به دنبال نابودی بیشتر هستیم. نابودی با همه توان، نابودی برای بقا! بقای که؟ بقای اصلح؟ نمی‌دانم اینجا فقط رنگ خون ندا می‌دهد که همه چیز را باخته‌ایم، حتی انسانیت نداشته‌ای را که منکرش می‌شویم. آن را هم باخته‌ایم! ما در این بیابان وحشت محکوم به فناییم.

صورت زخمی دوباره کنارم ظاهر شد و دست‌هایم را باز کرد و فریاد زد:

+ اگر جانت را می‌خواهی باید هم پای من بدوی...

دستم را گرفت بلندم کرد و دوید. من توانی نداشتم که بخواهم مثل آن‌ها بدوم. تشنگی هم امانم را بریده بود. اضافه بر این‌ها گرد و غبار داشت چشمانم را از حدقه در می‌آورد. اما چه کار می‌توانستم بکنم؟ جان شیرین خوش‌تر از هر چیزی است. شروع کردم به دویدن...دویدن... و دویدن.... آنقدر که دیگر نفهمیدم این پاهای من است که برای حفظ جانش آنقدر دارد تند از منجلاب در می‌رود! عجیب بود! این پاها تا چندی پیش توان نداشتند روی خودشان بایستند حالا چه شد که اینطور پر قدرت فرار می‌کردند! در همین حین به مقر گاهی رسیدیم. پسرک را دیدم که خونی و مالی به گوشی و افتاده است و کایات‌ها به سمتش می‌رفتند.

پیشنهاد مطالعه: بهترین سریال‌ خارجی از نظر IMDB + معرفی ۲۰ مورد

یکی از دختربچه‌ها که خودش هم زخمی بود کمی آب به سمتش می‌برد و پسرک لبخند شیرینی به صورت داشت. انگار اصلا آن زخم‌ها را بر نداشته بود. همه آرام بودند و دور پسرک حلقه زده بودند. با دست من را به سمت خودش فراخواند. آرام به سویش رفتم. از اب که برایش آورده بودند، بهمن نوشاند. چنان با ولع خوردم که کاسه داشت به انتها می‌رسید که یادم افتاد هنوز خودش نخورده است و از نوشیدن دست کشیدم. کاسه را به او دادم. گرفت و آمد بخورد که خون صورتش داخل کاسه چکید. از خوردن امتناع کرد. آب را روی صورتش ریخت و با پارچه ای که از لباسش کند، صورتش را خشک کرد.

بیابان کایات‌ها
بیابان کایات‌ها

خون امان نمی‌داد، پاک کردن کافی نبود... فواره می‌زد. گرد و خاک خوابیده بود. خورشید بالای سرمان می‌رقصید و همه جا را نورانی کرده بود. پسرک صدایم زد:

+ تو آدم خوبی هستی درست است؟ لابود اینجوری فکری میکنی؟ لااقل خودت فکر میکنی که شایسته هستی؟ درست است؟

با لبخند و متانتی جواب دادم: ممنونم

فریاد کشید و گفت: نه تو یک عوضی هستی! نصفی از این مردمان بی‌گناه را به کشتن دادی! یعنی انقد احمق هستی که نمی‌دانی در بدنتان چیپ‌هایی گذاشته‌اند که ردتان را بزند؟ حماقت کردی و الان جلوی روی من وایستاده‌ای و لبخند میزنی؟ خون همه این مردم به گردن تو و آن جلادان بی‌رحم است. اسیرش کنید فردا اعدامش می‌کنیم.

ناگهان کایات‌ها دست و پایم را به قل و زنجیر کشیدند و لباس‌هایم را از تن خارج کردند تا در آن گرمای سوزان پوستم کنده شود. به تنه درختی بستند و همه وارد خیمه‌هایی شدند که داشتند... فکرش ا نمی‌کردن که قرار است اینطور بمیرم... هیچ صدایی از اطراف نمی‌آمد... من بودم و آفتاب تموز...

شب شده بود و سکوت بیشتر از پیش پابرجا بود... جایم را خیس کرده بودم و باترس از جا پریدم... کسی رو به رویم بود....


ادامه دارد...

https://virgool.io/Story-Writing-Corner/%D8%AF%D8%B3%D8%A7%D9%85%D8%A8%D8%B1-%D9%87%D9%85%D9%87-%D9%85%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%B1%D9%86%D8%AF-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%86%D8%A7%D8%A8%D9%88%D8%AF%DB%8C-%DB%8C%DA%A9-%D8%A2%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B4%D9%87%D8%B1-t5vo9ho1peg2
https://virgool.io/Story-Writing-Corner/%D8%AF%D8%B3%D8%A7%D9%85%D8%A8%D8%B1-%D9%87%D9%85%D9%87-%D9%85%DB%8C%D9%85%DB%8C%D8%B1%D9%86%D8%AF-%DA%A9%D8%A7%DB%8C%D8%A7%D8%AA-%D9%87%D8%A7-%D9%81%D8%B5%D9%84-%D8%AF%D9%88%D9%85-khkkawqpbdan