برای آزادی... 35.699738,51.338060
رد خون (پست اسی طور...)
دستکش های چرمی ام را که رد خون خشک شده به رویشان باقی مانده بود را دستم کردم...
تعداد افرادی که در تکمیل این کلکسیون رد خون کمکم کرده بودند از شمارشم خارج شده بودند...
به مرد نسبتا جوان روبه رویم خیره شدم
دو دستش با زنجیر به طرفین بسته شده بود و بدن نیمه جانش از دستانش آویزان بود.
گردنش بیحال سمت چپ بدنش افتاده بود و نفس های یکی در میان میکشید.
پوزخندی زدم... حقیر تر از آن بود که لیاقت پاشیده شدن خونش به روی دستکش هایم را داشته باشد...
یک قدم بهش نزدیک تر شدم که صدای چکمه هایم در آن فضای کوچک پخش شد.
دستم را در موهای خیس عرقش فرو بردم و مشت کردم و در یک حرکت بالا کشیدم.
طوری که چشمانش با شتاب چرخید و سفیدی چشم هایش معلوم شد.
سیبک گلویش بالا و پایین میرفت.
دهان خشکم را باز کردم و آرام گفتم: "منو میشناسی؟"
هیچ چیز نگفت. آرام تر از قبل زمزمه کردم: "منو میشناسی؟"
شانه های افتاده اش با هر نفس بالا و پایین میشدند.
این بی پناه بودنش... بی ارزش بودنش... حقیر بودنش... حس قدرت بهم میداد. اما سکوتش بر این حس قدرت غلبه میکرد.
چشمانم را روی هم فشار دادم. فریاد کشیدم:
"بگو منو میشناسی یا نه؟" صدایم بیش از چیزی که تصور میکردم بلند بود. طوری که در فضای خالی و نمناک انبار پیچید...
فقط سرش را به طرفین تکان داد. به سمت کلید چراغ کم نور انبار قدم برداشتم و فشارش دادم.
تیک...
چشمانش را محکم فشار داد. حداقل 36 ساعت بود که نوری ندیده بود...
چشم های روشن نیمه بسته اش را به سمتم چرخاند.
وقتی چشمانش روی صورتم قرار گرفت انگار که شوکی وارد بدنش شده باشد ناگهان بدنش را به عقب کشید که زنجیر ها به یادش آوردند اینجا و در مقابل من دستانش بسته است...
دهان خشکش را باز کرد و گفت: "تو..."
قدمی جلو برداشتم و گفتم: "آره! من... نگام کن!"
حدقه چشمانش داشت بیرون میزد. نفس های یکی در میانش حالا به طور غیر طبیعی تند شده بودند.
میان همان نفس نفس زدن هایش با وحشت گفت:
_تو باید مرده باشی...
+انتظارشو نداشتی؟
یک قدم دیگه جلو رفتم. دستم را مشت کردم...
_تو...
+من بهت گفته بودم. گفتم اگه دست از سرش برنداری اول اونو، بعد تورو، بعد خودمو میکشم! هنوز نوبت من نشده...
این جمله را که شنید نفس هایش قطع شد.
پرده اشک چشمان آسمانی اش را ابری کرد.
_ تو کشتیش... ولی... امکان نداره! تو عاشقش بودی... عشق!
نمیخواستم فریاد بزنم. اما صدایم از خواسته ام نافرمانی کرد: "عشق چیزی نیست که با بقیه تقسیمش کنی!"
با سکوت بعد فریاد و نفس های سنگینم گمان کرد آرام شده ام... که دست مشت شده ام را در کسری از ثانیه روی تیغه بینی صافش فرو آوردم.
سرش به عقب پرت شد و خون تیره رنگی از بینی اش فواره زد.
چاقوی جیبی تیزم را در یک حرکت از غلافش بیرون کشیدم و زیر گلویش گذاشتم. در حالی که اگر کمی فشارش میدادم شاهرگش پاره میشد...
از پایین به صورتم خیره شد. در همان نور کم هم میتوانستم ترس بینهایتی که به جانش افتاده بود را ببینم.
نیشخندی زدم و گفتم: "پنج دقیقه دیگه میبینمت..."
و چاقو را در یک حرکت در گردنش فرو کردم... عمیق و محکم. فقط یک ضربه!
حتی فرصت فریاد زدن هم پیدا نکرد...
سرش پایین افتاد.
چاقو را از گردنش بیرون کشیدم و پارچه ای که از قبل کنار در گذاشته بودم روی سرش کشیدم تا حدقه های سفید شده اش را نبینم...
حالا نوبت من بود!
حاشیه: درسته ترسناک نشد و شبیه شکنجه های فیلم اره شد بیشتر اماااا مهم نیته☺️ (من نمیتونم ترسناک بنویسم)
مطلبی دیگر از این انتشارات
شکلات مکعبی
مطلبی دیگر از این انتشارات
مطلق
مطلبی دیگر از این انتشارات
DARK MODE ? 2