عقب‌نشینی و تلفات

چشمانش را باز می‌کند. شب است. هلال ماه در بالا نمایان است. تاریکی که در آن قرار دارد را شدیدتر می‌بیند. دستی به اطراف می‌کشد و دیواره خاکی را لمس می‌کند. در سرش احساس دردی را دوباره حس می‌کند و به یادش می‌آورد چه اتفاقی برایش افتاده است. یادش می‌آید که در حال جنگ با نیروهای دشمن بودند و سعی می‌کردند که دشمن را عقب برانند اما فایده نداشت و دید که چاره‌ای جز عقب‌نشینی ندارد. دستور عقب‌نشینی به نیروهای خود داده بود. ادامه‌ی عقب‌نشینی را به یاد نمی‌آورد. داخل حفره‌ای افتاده و بی‌هوش شده و از نیروهای خود جدا مانده است.

می‌ایستد و قبل از اینکه از حفره که در تپه‌ای بود، بیرون بیاید، اطراف را بررسی می‌کند. در سمتی که نیروهای خودی قبلاً بودند، تانکی را می‌بیند که دارد پیش می‌رود. احتمال می‌دهد که متعلق به دشمن است. در سمتی که نیروهای دشمن قرار داشتند، نورهایی را خیلی دورتر می‌بیند که محل سنگر و چادرهای دشمن است. به بالای تپه نگاهی می‌اندازد. کسی آنجا نیست و نمی‌داند در آن سوی تپه چه خبر است.

خودش را از حفره بیرون می‌کشد. به سمتی که نیروهای دشمن قرار داشتند نمی‌تواند برود و سمتی که نیروهای خودی، عقب‌نشینی کرده‌اند، هم نمی‌تواند. تپه‌ای که روی آن بود، آخرین تپه از یک رشته‌تپه بود. اگر آن سوی تپه برود و کسی از نیروهای دشمن آنجا نباشد می‌تواند به رود‌خانه‌ی بی‌آبی که آنجا بود برود و با طی کردن مسیر رودخانه به سمت نیروهای خودی، خودش را به قرارگاه برساند. مابین رودخانه و رشته‌تپه پر از خار و خاشاک و محل جنبنده‌های کوچک وحشی بود و خودشان هم از این محدوده دوری می‌کردند.

به بالای تپه می‌رود و خوابیده اطراف را بررسی می‌کند. نیروهای دشمن را در فاصله‌ای دورتر می‌بیند که از هم پراکنده‌اند و هفت نفر را تشخیص می‌دهد. چاره‌ای نداشت. باید به سمت رودخانه می‌رفت. پوتینش را محکم می‌بندد و کمربندش را تنظیم می‌کند. زیپ اُوِرش را بالا می‌کشد و کلاه اورش را می‌پوشد. با نفس‌های آرام ، آماده می‌شود که بدود. می‌دود.



-

به رودخانه می‌رسد. به دویدنش سرعت می‌بخشد. نیروهای دشمن به سمت او شلیک می‌کنند. به پشت سرش نگاهی می‌کند. یکی از نیروهای دشمن با آرپی‌جی در دست او را نشانه رفته است. نگاهش را از عقب برنمی‌دارد تا هر وقت آرپی‌جی شلیک شود خودش را به اطراف پرت کند و چند لحظه روی زمین بخوابد. دو بار آرپی‌جی شلیک می‌شود. در لحظات بعد، با آرپی‌جی به سمت او شلیک نمی‌شود. حالا فقط دارند او را دنبال می‌کنند. زیاد به عقب نگاه نمی‌کند. نیروهای دشمن دیگر تیراندازی نمی‌کنند. فاصله زیاد شده است.

از دویدن خسته می‌شود. برای رسیدن به قرارگاه مسافت زیادی باقی مانده است ولی دیگر نای دویدن ندارد. به محل رسیدن یک کانال به رودخانه می‌رسد. آنجا می‌ایستد و وارد کانال می‌شود و مسافتی را راه می‌رود. بعد از طی مسافتی، کانال به دو شاخه تقسیم می‌شود. یکی از شاخه‌ها را وارد می‌شود و اندکی راه می‌رود. می‌ایستد و به حالت خمیده به دیواره کنار تکیه داده و دو دستش را روی زانوهایش می‌گذارد. نفس نفس می‌زند.

به بازوی دست راستش شلیک می‌شود و روی زمین می‌افتد. تا بیاید خودش را جمع و جور کند، تیرانداز بالای سر او می‌ایستد و اسلحه را به سمتش نشانه می‌رود.

- چرا دستور عقب‌نشینی ندادی؟ من که گفته بودم تو این نبرد شکست می‌خوریم. چرا؟

نیروی خودی است. با بازوی زخمی، نقش زمین بود و چهره و لباس نیروی خودی رنگ تاریک می‌زد.

- می‌خواستم تا آنجا که می‌تونیم پیروزی رو به دست بیاریم. اگه پیروز می‌شدیم افتخار بزرگی واسه ما بود.

- واسه پیروز شدن خیلی جاه‌طلبی. ازشش رو داشت که این قد تلفات بدیم و آخرش دستور عقب‌نشینی؟ (می‌خندد) عقب‌نشینی! می‌جنگیدی؟ به هر حال شاید تک و تنها، با دست خالی هم پیروز می‌شدی.

- آخرش که دستور عقب‌نشینی دادم.

- شکست با تلفات. اگه اولش عقب‌نشینی می‌کردیم، این قد تلفات نمی‌دادیم.