قدم زدن با دوست قسمت 1


داشتیم قدم می زدیم خیلی جای خلوتی بود . لباسمون از عرق خیس شده بود. شکوفه درخت ها تازه تبدیل به میوه شده بودن یک تیشرت سیاره رنگ پوشیده بودم و اون هم تقریبا لباسش هم رنگ من بود.

گفتم : به نظرت  سرباز ها قاتلن ؟
گفت :  بستگی داره .

چند لحظه مکث کرد خیلی اروم داشت به پیر مردی که جلومون بود نگاه می کرد.

گفتم : به چی بستگی داره ؟

گفت : به طور مثال اگه مجبور بشن حساب نمیشه مثلا مردم مجبور شن برن جنگ خب اون ها تقصیری ندارن.
گفتم : یعنی تو کار اون نازی هایی که یهودی ها رو می کشتن و می سوزوندن و با گاز خفه می کردن توجیه می کنی ؟

گفت : مگه تو فیلسوف نیستی خب جواب بده.

گفتم : فیلسوف سوال می پرسه وظیفه نداره جواب بده فقط سوال می پرسه.

تازه رسیده بودم به نزدیکه جاده خاکی ، جوری داشت راه می رفت که کسی اگه از دور می دید فکر می کرد که قراره جاذبه رو کشف کنه و هوا رو به تاریک شدن پیش می رفت اون پیر مرد همچنان داشت جلوی ما راه می رفت کسی از دور می دید فکر می کرد داره نشته را می ره.

گفتم : چی شد؟

گفت : خب اون ها هم مجبور بودن.

گفتم: تو فکر می کنی اگر اون ها می مردن و کسی رو نمی کشتن و اون افراد توسط کسی دیگه ای کشته می شدن بهتر بود یا اون ها زنده  و اون ها هم می میردن ؟

پیرمرده گفت :اینو در نظر بگیر که اگر هیچ کدوم قبول نمی کردن همشون می مردم و در نتیجه کسی نمی موند که بخواد اون ها رو بکشه یعنی اگه همشون وجدان داشتن هیچ نازی ای نمی مون و هیچ یهودی ای هم نمی مرد.

زل زدیم به پیر مرد با اون سن سال تازه به همون نگاه کرد این قدر صورتش در هم رفته بود که دیده نمی شد.

گفتم : چه تفکر درخشانی

اون گفت : باید سریع برگردیم  مامانم اجازاه نمی ده بعد از تاریک شدن هوا بیرون بمونم.

به پیرمرد گفتم : فردا همین جا همین موقع

گفت: من همیشه اینجا هستم

ادامه دارد........