ماجرای نیاز من و یه مسافرِ از همه‌جا‌بی‌خبر




انگار که برای یه لحظه، از رویایی، جایی، بیرون اومده باشه و من تو یه حالتِ بخصوص، تحت تاثیر قهوه و یه موزیک ملایم، قادر به دیدن اون صحنه باشم؛ دیدمش و هوش از سرم پرید.
من روی زمین، درحال قدم زدن به سمت مغازه بودم و یه نیروی تعریف‌نشده، یهویی هُلش داد و وارد دنیای من، یعنی ما آدما شد. از نگاهِ سَرسَری که بهش انداختم، معلوم بود که خودش هم از این اتفاق، شوکه شده بود! سراسیمه، به اطرافش نگاه می‌کرد. به سادگی می‌شد فهمید که نمی‌دونه باید چکار کنه!
از توصیفش، همین‌قدر می‌تونم بگم که زیبا بود! چشم‌های قهوه‌ای یا شایدم عسلی، موهای بور، پوستی سفید و چهره‌ای که از ترکیبِ این‌ها، حالتی معصومانه بهش بخشیده بود. با همون یه نیم‌نگاه، قلبم انگار که برای یه لحظه، به یه منبع نیروی فوقِ قوی وصل شده باشه، پر شد از احساسات خوب! برای همون صحنه‌ی کوتاهِ ملاقات، همه‌ی دلخوری‌ها و خودخوری‌ها و مشغله‌های زمینیم رو فراموش کردم. برای همون یه لحظه، به زندگی علاقمند شدم! انگار، از جایی اومده بود که زندگی، از اونجا سَرچشمه گرفته بود!
رد شدم و نگاهم رو اَزش گرفتم اما تصویری که تو ذهن و قلبم جاخوش کرده بود، هیچ‌جوره دست‌بردار نبود که نبود! همون صحنه‌ی آغازین، همون‌جا که برای یه لحظه، نگاهم رو از صفحه‌ی گوشیم برداشتم و مسیر روبروم رو چِک کردم و اون رو دیدم... مطمئنم اگه قرار بوده باشه، امروز یا اصلا برای همه‌ی زندگیم، جایی باشم که واقعا باید اونجا می‌بودم، اون یه جا، همون‌جا بود! این رو قلبم، الان که نیم ساعت، چهل دقیقه از اون اتفاقِ شگفت‌انگیز می‌گذره، به صِراحت تایید می‌کنه! الان دوسندارم مغازه بمونم. می‌خوام لباس گرمم رو تَنم کنم و بزنم به دل خیابون تا دوباره ببینمش! بی‌قرارم! کنترل افکارم رو ندارم. می‌خوام باز ببینمش! می‌خوام از انرژیِ حضورش، بیشتر استفاده کنم! من خیلی به این انرژی نیاز دارم. خیلی! اما اگه اونجا نباشه چی؟! اگه قصدِ موندن نداشته باشه و رفته باشه چی؟! اصلا اون هم من رو دید؟ متوجه منظورِ نگاهم شد؟ نیازم رو احساس کرد! اینکه چقدر تنهام؟ که چقدر این‌روزها به بودنِ یک نفر برای دوست داشتن احتیاج دارم؟ اصلا اون از قوانینی که برروی زمین حاکمِ اطلاعی داره؟ اون می‌دونه که ما زمینی‌ها، برای تحمل این جسمِ پر از احتیاج، هرروز چه انرژی‌ای رو باید هدر بدیم؟ اون می‌دونه که زمین پُره از چاله-چوله‌هایی که بدونِ نیرویی غیر از زمین، عبور اَزشون غیرممکنه؟ خوشبحال اون و امثال اون! گمونم تو دنیایی که اون از اونجا اومده، همچین چالش‌های بیخودی، وجود نداره! فکر می‌کنم اونجا، سراسر رهایی هست و بس! تو دنیای اون، پرواز هست و خنده و باز پرواز و باز خنده! خوشابحالش! حسودیم شد..!
دوسدارم همین الان پاشم برم دنبالش و با خودخواهانه‌‌ترین حالت ممکن، اَزش بخوام همین‌جا بمونه! برای من بمونه! هرروز جلوی چشمام ظاهر بشه! شب باهام باشه! روز باهام باشه! تو خنده باهام باشه! تو ناراحتی... همیشه باهام باشه! می‌دونم خودخواهیِ ولی من می‌خوام!
آره. من واقعا به حضورش نیاز دارم! یه نیازِ عمیق که با گزینه‌هایی که دَم‌دستم بود، برطرف نشدن! عمق فاجعه، بیشتر از اونیِ که کلماتِ دردسترسِ من، زورشون به بیانش بشه! بیشتر از این هرچی بگم، شاید تو انتخاب کلمات، تنوع داشته باشم اما منظور، همون منظورِ! به عنوان آخرین جمله، می‌خوام شانس جدیدم رو امتحان کنم. دعا کن این‌یکی بگیره!