من در بیابان هستم.
مجموعه داستان سیاره سرگردان؛ داستان اول: گلیز 710
داستان پیش رو داستان اول از مجموعه داستانهای علمی تخیلی است که در ذهن دارم. روایت حرکت انسانها و بشریت به سمت نابودی. تلاش کردم که دیدی جدید به قصههای علمی تخیلی و آینده نگر دشته باشم. یک آخرالزمان بسیار کند.
داستان اول، از نخستین روزهای کشف پدیدهای میگوید که به آرامی زمین را به خواب خواهد برد.
به عنوان یک نویسنده تازهکار، بسیار نیازمند نقدها و نظرات شما هستم و امیدوارم که نظرات صادقانه شما را بشنوم و هدف از نشر این داستان بعد از ماهها خاک خوردن در آرشیو شخصی ام، همین امر است. نشر این داستان، باعث قوت قلب بنده خواهد شد. پیشاپیش از شما متشکرم.
ابوالفضل نژادیرافی
سیاره سرگردان
داستان شماره یک: گلیز 710
کم پیش می آمد که برق ستاره مانند را در چشمان دانشجویان نجوم، در حالی که بازار کار بسیار ضعیفی دارند بتوان رصد کرد. اما سال اولیها همیشه متفاوت تر و با طراوت تر اند. هر سال او به خوبی از این فرصت استفاده میکرد. در کلاس از سمتی به سمت دیگر میرفت و با چرخش پاشنه سریع، با کفشهای همیشه واکس خورده اش مسیرش را تکرار میکرد و چشمان دانشجویان را با خود میکشاند. جلسه اول همیشه جلسه معارفه بود و بیش از 10 سال بود که همیشه همین حرفها را در جلسه اول ترم میزند. آخر کلاس بود. مثل هر سال، ناگهان میایستد، خوب به صورتهای کنجکاو دانشجویان نگاه میکند تا مطمئن شود که چشم و گوششان با اوست و سپس با لبخندی آرام روی صندلی مینشیند. هر سال کلاس را با همین جملات تمام میکرد. کلمه به کلمهاش را از بر بود:« علم نجوم همیشه علاقهمندانش رو فروتن میکنه. به جای اینکه سرتون رو بندازید پایین و توی غرور خودتون غرق بشید، شما رو مجبور میکنه به بالا نگاه کنید تا بفهمید که چقدر ما در این دنیا ناچیز هستیم. نگاه میکنیم به همه سیارات و ستارگان و باقی اجرام که همه سر جای خودشون قرار دارند. و بهمون یاد میده که باید در مدار خودمون به ایستیم. نه بیشتر و نه کمتر. جای خودمون رو در این کیهان پیدا کنیم.» به اینجای صحبتش که میرسید، ناخودآگاه چشمان خودش هم برق میزند و لبخندی بر روی لبانش مینشست:«وقتی که به آسمون نگاه میکنیم، وقتی که از دریچه تلسکوپهامون عمق کیهان رو نشونه میریم، ناگهان وصل میشیم به همه انسان های در تاریخ که ذهنشون پر بود از سوالات در مورد این فلک. وصل میشیم به نصیرالدین طوسی. وصل میشیم به کپلر. وصل میشیم به خیام و ابوریحان بیرونی.کسایی که میان علم نجوم، و کسایی که ازش لذت میبرند، اونهایی هستند که می خوان این خارش ذهنشون رو برطرف کنند. در صف افرادی قرار میگیرند که فراتر از مردم اطرافشون نگاه کردند و تفکر کردند.» به ساعت نگاه کرد. دیگر زمانی نمانده. یک مکث طولانی میکند و به چهره تمام دانشجویان نگاه میکند تا مثل هر سال از اشتیاق آنها لذت ببرد. او این سکوت کلاس را بو میکشید و یاد اولین باری میافتاد که از دریچه تلسکوپ به آسمان نگاه میکرد.
«میتونید مرخص بشید. از جلسه بعدی درسمون رو شروع میکنیم. حتما کتاب رو تهیه کنید. خسته نباشید.»
دانشجویان برای لحظهای واکنشی نشان ندادند. ناگهان از رویای پرستاره شیرین شان به بیرون پرت شدند و به سمت راهروهای دانشگاهها سرازیر شدند. استادشان، ناصر تکاوری هم خرسند از نطقی که سر داد، به سمت دفتر خود راه افتاد. در راه با دانشجویان آشنا سلام علیک میکرد؛ ناگهان، قبل از ورود به دفترش، در انتهای راهرو، چهرهای از همه آشناتر دید که در کلاه کاپشن بزرگ پشمی فرو رفته بود. هوای آن روز آفتابی بود اما رد برف را روی شانههای او به خوبی میتوانست ببیند. انگار از جایی میآید که هیچکس دوست ندارد پایش را در آن بگذارد. همیشه با دیدن دانشجوی قدیمی خود متبسم میشد اما چیزی در پای لرزان و کاپشن تیره حجیم و کولهپشتی غولآسایش بود که او را نگران کرد. چهره بانشاطش را به خود گرفت و به سمت دانشجوی خود راه افتاد.
«به به آقای علوانی! سفر تبریز خوش گذشت؟»
چهره درهم او اما ذرهای از هم باز نشد. چشمانش مرده و سرد و بی رمق بودند. او از معدود دانشجویانی بود که در هیچ مقطعی برق چشمانش برای نجوم کم نمی شد. اینکه اینطور او را در بازگشت از یک رصدخانه اینطور ببیند، برایش عجیب بود. حتی سلام هم نکرد.
«استاد باید باهم حرف بزنیم.»
علوانی میخواست خوشبین باشد. با خود فکر کرد که دوباره شاید بچههای قدیمی دانشگاه در صحن سر به سر او گذاشتهاند و اگر به اتاقش بروند، دوباره میشکفد.
«باشه بیا اتاقم»
به سمت اتاقش رفت. در را باز کرد و پشت میزش نشست. اتاق به لطف پنجره نورگیرش گرم و نرم بود. اما به محضی که عبدالله وارد شد، موجی از سرما اتاق را در بر گرفت. طوری که استاد تکاوری هم در جای خود جا به جا شد. عبدالله سریع کولهپشتیاش را زمین گذاشت و روی صندلی نزدیک به میز نشست. در حالی که تند و تند دفترچههای حجیمی را از کوله خود خارج میکرد و روی میز شلخته استادش میگذاشت، تکاوری به دنبال راهی بود که فضا را خوشایند تر کند.
«بهت گفته بودم برام از تبریز سوغاتی بیار نگفتم که برام چرک نویسا و برف برام بیاری»
به خودش آمد و کاپشن و شانههایش را دید که پر از برف اند. خود را تکاند و نفس نفس زنان گفت:«ببخشید. تمام مدت تو رصدخونه تبریز بودم و خیلی سریع با پرواز اومدم»
ــ می دونم، فقط یه دیوونه ای مثل تو میتونه تو هوای یخبندون تبریز تو اون ارتفاع داخل رصدخونه بمونه. تصویر جدید از رفیقت مشتری آوردی؟ قشنگ بود؟
سیاره مورد علاقه عبدالله بود و از روز اول ناصر این را به یاد داشت. یادش بود که او به لکه توفانی مشتری، «خال روی چانه» میگفت. عبدالله کمی از فکر در آمد.
ــ عه... آره یکم اونو هم رصد کردم. خوب بود.
دوباره به فکر فرو رفت. مشغول بیرون آوردن لپ تاپش شد. مکثی کوتاه کرد و گفت: «حق با من بود,» صورت ناصر دگرگون شد؛ به فکر رفت. میخواست وانمود کند که نمیداند در مورد چه چیز حرف میزند. اما دقیقا میدانست. علوانی لپ تاپش را باز کرد و به راه انداختش. با عجله یکی از دفترها را برداشت و جلوی استادش آن را باز کرد
ــ. اینا اطلاعات قدیمی بیست سال پیشه. رصد ستاره و اندازه گیری فاصله ش با منظومه شمسی ثبت شده 23 سال نوری. کسی زیاد توی مقالات اسمی ازش نبرده. زیاد ستاره جذابی نیست. زیاد بزرگ نیست و احتمالا سیاره هم نداره. اما من بارها بارها، با توجه به چیزایی که با تلسکوپ آماتوری دیدم و پالسهایی که ازش دیدم، گفتم ممکن نیست اینقدر به ما دور باشه. یادتونه؟»
ــ آره.
سریع یکی دیگر از دفترچهها را باز کرد. زیر لب گفت: «آخه چطوری همچین چیزی از دستمون در رفته بوده؟» به صفحه مورد نظرش میرسد. هر کدام از برگهها از ستونهای پرتعدادی تشکیل شده بودند که اعداد بسیار زیادی در آنها ریخته شده بود.
ــ اینها دیتایی هستن که تو رصدخونه تبریز شیش ماه پیش ثبت کردم.
ناصر سریعا متوجه تفاوتها بین اطلاعات دو دفترچه شد. کمی در جای خود تکان خورد. علوانی دفترچه دیگری را باز کرد. چند ورق بیشتر نزد و دوباره آن را جلوی استادش گذاشت.
ــ اینجا رو بخونید. این هم دیتایی که توی یک ماه اخیر جمع کردم. شبانه روز من اون بالا بودم. حتی از رصدخونههای ترکیه هم خواستم که اطلاعات این ستاره رو برام بفرستن. تقریبا همینه. دوصفحه بعد هم معادلات زاویه و فاصله ستاره رو نوشتم.
ناصر با تردید برگه زد. معادلات را با دقت دید. چندبار جواب آخر را خوب نگاه کرد. علوانی سکوت را شکست.
ــ گلیز 710 فقط حدود پونصد سال با ما فاصله داره.
ناصر سریع سرش را بلند کرد.
ــ پونصد؟ چطور ممکنه؟ حتی با این اطلا...
ــ سرعت ستاره تغییر پیدا کرده. جز اینکه فاصله ش رو قبل تر اشتباه تخمین زده بودن، سرعتش هم تغییر پیدا کرده. قبلا سرعت گلیز 710 رو می گفتن پنجاه هزار کیلومتر. اما اون الان ران اوی استار شده. توی اطلاعات رصدخونه ترکیه معلوم شده. کجاس....
اطرافش را می گردد اما برگه را پیدا نمیکند. با دستپاچگی از جایش بلند میشود و جیب های کاپشنش را میگردد. برگه را بالاخره پیدا میکند و با عجله آن را باز میکند.
ــ ایناها. سرعتش الان800 هزار کیلومتره. حتی بیشتر. داره مستقیم داره میاد سمتمون.
لرزش بدن علوانی آرام شده بود. بالای سر استادش ایستاده بود. اما این بار ناصر نشانههای بیتابی از خود نشان میداد. فشار دادن گیجگاهش هیچ کمکی برای جمع کردن افکارش نکرد. آن همه عدد و جدول در جلوی چشمانش به سیاهی رفتند. جوهر خودکارها روی کاغذ شکل خود را از دست دادند و در برابر دیدگانش در هم پیچیدند. سرش را بالا گرفت و به چهره تیره علوانی نگاه کرد. حالا هم مصمم بود. مثل همان روزهایی که محکم و بلند در کلاس میگفت یک روز من چیز بزرگی را در آسمان کشف خواهم کرد و دنیا را تکان میدهم. حرفهای آن روزش حتی برای دانشجویان بلندپرواز نجوم هم خندهدار به نظر میرسید. مثل همان روزها مصمم بود که اطلاعاتش کاملا دقیق است. برای لحظهای در دل خود به او افتخار کرد. اما نه احساساتش و نه منطقش دوست نداشتند دادههای او را بپذیرند.
ــ ببین، بازم با همه این اوصاف نمیتونه تفاوت بین دو تا اندازهگیری به این اندازه باشه. حتما فرمولها رو اشتباهی پیاده کردی.
ــ چند بار چکشون کردم استاد. چند بار.
ناصر به دفترها نگاه میکند. با مکثی به علوانی بر میگردد.
ــ میزاری من یه بار فرمولا رو بنویسم؟
روی صندلی مینشیند و محکم میگوید که انجام بدهید. ناصر کت کرمی تیرهاش را در آورد و روی تکیهگاه صندلی گذاشت کامپیوترش را روشن و شروع کرد به وارسی دادهها و نوشتن انواع و اقسام فرمولها روی کاغذها. تکاوری عجلهای نداشت. سکوتی طولانی در اتاق شکل گرفت. ناصر هر از چندگاهی سرش را بالا میگرفت تا علوانی را بررسی کند. مثل سنگ سر جایش نشسته بود و یک میلیمتر هم تکان نمیخورد. لحظهای بیتابی نکرد و در سکوت اتاق و بین گرد و غباری که روی بالای مانیتور و صندلی سوم نشسته بود گم شده بود. در آن لحظات انتظار، چشمش را به استادش دوخته بود؛ اما گاهی پنجره مربعی شکل بالای میز استادش را میدید که پرتوی نرمی از آفتاب را از دل خود عبور داده. به تشعشع خورشید طوری نگاه میکرد که انگار همین یک ساعت دیگر کاملا خاموش میشود. بعد از بیست دقیقه سکوت مرگباری که برای آن دو اما کمتر آزاردهنده بود، ناصر صاف نشست. بدون اینکه به علوانی نگاه کند و خیره به معادلاتی که انگار با خون نوشته شده اند گفت:« محاسبات درستن.» در دل خود عدد نهایی را تکرار کرد. پانصد. پانصد سال. چهار میلیون و سیصد و هشتاد هزار ساعت دیگر. در این مدت گلیز 710 از نزدیکی منظومه شمسی عبور خواهد کرد. پانصد سال. عدد بزرگی است. اما ناگهان، کوچک به نظر رسید. مطمئن بود که هزار سال عمر نمیکند. اما باز هم ناکافی به نظر میرسید. سرش را بالا گرفت. سعی کرد لبخندی بزند. حق استادی را باید ادا میکرد.
ــ آفرین
باز هم تغییری در چهره یخ زده علوانی ایجاد نشد. ناصر پیشانیاش را ماساژ داد.
ــ خوب، پونصد سال دیگه؟ زمین از شهاب سنگای ابر اورت پر میشه؟ احتمالش چقدره؟
علوانی لبخند تلخی میزند. دوباره به پنجره مربعی شکل نیم نگاهی میاندازد. لپ تاپش را از حالت خوابیده بیدار میکند.
ــ فقط این خطر نیست.
از جایش بلند میشود. مانیتور کامپیوتر را کنار میزند و لپ تاپ حجیمش را روبروی استادش میگذارد. آرام شروع میکند به توضیح دادن. آرام تر از دقایق ابتدایی.
ــ با اطلاعات قدیمی و اون مسیر حرکت گلیز 710 شبیهسازی ها نشون میداد که وارد بخش شهابسنگ های دور منظومه شمسی یا همون ابر اورت میشه ولی به زور وارد خود منظومه شمسی میشه درسته؟ اگه این اتفاق می افتاد جاذبه گلیز باعث میشد نظم اون شهاب سنگها بهم بخوره و احتمالا چند تا از اونها به زمین اصابت کنند. اما، این رو هم دیگه نمیشه بهش اتکا کرد. باید شبیه سازی جدید با اطلاعات جدید انجام بشه. من انجامش دادم.
برنامهای را در لپ تاپش باز میکند و روی شروع کلیک میکند. برنامه شبیهسازی، گلیز 710 را در تایم لپسی بسیار سریع نشان میدهد. در عرض چندثانیه به نزدیکی منظومه شمسی میرسد. ابر اورت را کنار میزند، از کنار نپتون رد میشود، و به آرامی از کنار زمین رد میشود و ناگهان، در چندثانیه، که نماینده چندین سال بودند، زمین از مدار خود خارج میشود. و سپس گلیز به راه خود ادامه میدهد و از منظومه بیرون میرود.
ــ گلیز 710 دقیقا از کنار زمین رد میشه. برای چند لحظه روی چرخش زمین به دور خورشید با جاذبه خودش اثر میزاره، و زمین رو از مدار همیشگیش جدا میکنه.
در شبیهسازی که ناصر به آن خیره شده بود، زمین آرام آرام از خورشید دور شد و تاریک و تاریک تر شد.
ــ دیگه تو مدار خورشید نیست. زمین آروم آروم...
ــیخ میزنه
علوانی در سکوت تایید میکند.
یک دقیقه گذشت. تا حالا در لپ تاپ، زمین از منظومه شمسی هم خارج شده بود. ناصر به خودش آمد. دکمه توقف را زد. باز هم نسبت به کشفیات شاگردش تردید منطقی داشت.
ــ احتمالات چنین اتفاقی خیلی کمه. به خیلی از پارامترها بستگی داره.
علوانی دستش را روی میز میگذارد. به سمت او خم میشود.
ــ استاد، من بارها و بارها با لپ تاپ خودم، سیستمهای رصدخونه و کامپیوترهای دانشگاه تبریز شبیهسازی رو در شرایط مختلف اجرا کردم. ستاره با چنان فاصلهای از زمین رد میشه که به هیچ عنوان نمیتونیم تاثیر گرانش اون رو نادیده بگیریم.
دوباره فکر کرد، 262 میلیون دقیقه. عدد غولآسایی به نظر میآمد. زمان زیادی است. اما ناکافی به نظر میآمد. سرش را خاراند. دوباره به علوانی نگاه کرد. در دلش برای لحظهای به شاگردش افتخار کرد. با نیمچه لبخندی از جایش بلند شد، کتش را به تن کرد و به سمت علوانی رفت. بدن بیحالش را گرفت و به کمرش زد. باید کاری را میکرد که هر مربیای انجام میدهد.
ــ کارت عالی بود.
اما ذهن ناصر، به اندازهای که نشان میداد سر جای خود نبود. چیزی را شنیده بود که تا به حال هیچ انسانی در طول تاریخ آن را نشینده. اتفاقی خواهد افتاد که در آن لحظه، هیچکس نمیدانست. و بنابراین هیچکس هم نمیدانست که باید به آن چگونه واکنش نشان دهد. به همه وسایلی که علوانی روی میزش پراکنده کرده بود نگاه کرد.
ــ میخوای... اینا رو همینجا ولشون کن. بریم با هم کافه دانشگاه؟ سر راه اصن به بچهها میگم بیان همه رو با تاکسی بفرستن در خونه ت.
با سر تایید کرد. استادش زودتر از او از اتاق بیرون رفت. علوانی میخواست با همان سر و وضع بیرون برود، اما فهمید که فعلا نیازی به کاپشن بزرگش ندارد.
زمان استراحت بین کلاسها بود و کافه پر از رفت و آمد. کافه تریا در فضای باز بود و لغزش باد خنک روی صورت، همه را خشنود کرده بود. هر دو در سکوت، به مانند خدایانی که از سرنوشت تک تک افراد آنجا خبر دارند، نظارهگر همه آمد و رفتها، خندهها و بحثهای دانشجویان بودند. ناصر تکاوری چشم از بقیه برداشت و به شاگردش نگاه کرد. او از ماندگار ترین شاگردانش بود. یادش میآمد که چه پسر مشتاقی برای زل زدن به آسمان بود. حتی بیشتر از خودش. با اینکه همچنان همان لباس چارخونه آبی با خطهای ریز قرمز را به تن بدن لاغرش داشت، اما این غریب ترین وضعیت عبدالله بود. در آن لحظه هیچ حواسش نبود که استادش به او خیره شده است؛ سالن را نگاه میکرد و نوشابه سون آپ محبوب خودش را میخورد. ناصر فرصت داشت خوب او را نگاه کند. میتوانست هنوز رد ترس در مردمک هایش که تند و تند به نقاط مختلف نشانه میرفتند را ببیند. ترس از اینکه همکلاسیهای سابق ناخوشایدنش را دوباره ببیند و دوباره مجبور شود با آنها سر و کله بزند. در طول تحصیلش استاد تکاوریاش از افرادی بود که از او مراقبت میکرد. اما کافی نبود.
ــ هنوز تو همون فروشگاهی؟
برای اینکه از درون او چیزی بکشد و از سر و صدای کافه فرار کند، عبدالله را به حرف کشید.
ــ آره، هنوز همونجام
ــ چند ماه رفتی تبریز و برگشتی اخراجت نمیکنه؟
ــ آره شاید بکنه. نمیدونم بزار اخراج بکنه
لبخندی زد. ناصر دسته کوچک فنجان چای اش را نوازش کرد.
ــ هنوزم اگه میخوای، می تونم برت گردونم خانه نجوم دوباره اونجا مشغول بشی.
سریع نه گفت و سر تکان داد. شاید استادش فکر میکرد به خاطر تجارب تلخ قبلیاش در آموزش به دانشآموزان و راحت نبودن بین کارکنان آنجا باشد. اما خود عبدالله در درونش، سدی محکم را میدید. انگار که دیگر نمیخواست از روزنه تلسکوپ به چیزی نگاه کند. اما گفتنش برایش به شدت سخت بود. دوباره نگاهش به سمت محوطه کافه رفت. به میز شلوغی چشم دوخت که در لبه سایبان کافه و حیاط قرار داشت؛ مسیر پرتوی بلندی از نور دقیقا از وسط میز بود. به درون لیوانهای چینی میرفت، با سطح درخشان کاردها بازی میکرد و روی شیشه ساعتها و ساعدهای دور نشینان لیز میخورد و چهره خندان دختران و پسرانی که دور آن گرم گرفته بودند را درخشان کرده بود. چنین صحنههایی برای او انگار که دور از دسترس بود. شبیه به رویا میآمد. هیچوقت روی آن میز جایی نداشت. ناصر متوجه نگاه او شد. به دستش زد و گفت:«فکر میکنی اگه الان همه اینا ازش باخبر میشدن چیکار می کردن؟» عبدالله خنده کوچکی زد.
ــ حتما میگن دروغ میگی از جاشون تکون نمی خورن.
علوانی دوباره سری به اطراف چرخاند. چیزی در گلویش گیر کرده بود و داشت خود را برای گفتنش آماده میکرد.
ــ میدونی، وقتی توی هواپیما بودم، با خودم گفتم، خیلی از ما آدما جوری زندگی میکنیم که انگار قراره تا ابد زندگی بکنیم. برای ماهها و سالها بعدمون برنامه میریزیم. مردم وام های چندساله میگیرن. ورزشکارا برای تورنومنتهای سالهای دور تمرین میکنن. هر شب جوری میخوابیم و ساعتمون رو کوک میکنیم که انگار کاملا مطمئنیم که فردایی هم هست. اما اینجوری نیست. ما برای ابد نیستیم.
ــ حالا دیگه مطمئن شدیم که نیستیم.
ــ آره... آره، ولی.... شاید هم نجات پیدا کردیم. هزارسال دیگه شاید به سیاره دیگهای رفتیم.
تکاوری تایید کرد اما امیدوارانه نبود. سوالی پرسید
ــ حالا با این کشف ت قراره چیکار کنی؟
با انرژی ضعیف تری جواب داد: «برم خونه، شروع می کنم به نوشتن مقاله ش. منتشر ش میکنم. اتفاقا خواستم بپرسم، میتونم اسم شما رو هم به عنوان مشاور بنویسم؟»
استادش خندهای کرد.
ــ که اسمم به عنوان یابندگان آخرالزمان ثبت بشه؟ نه نه، شوخی میکنم. ولی اسم من رو ننویس. من کاری نکردم.
ــ شما خیلی کارا کردین. از همون دوره کارشناسی به من خیلی چیزا یاد دادین.
ــ مقاله خودته. هرچیزی خواستی بنویس.
ناگهان به خود آمدند و دیدند که کافه خالی از دانشجو شده. تکاوری نگاهی به ساعت مچیاش کرد و پی برد که زمان شروع کلاسها فرا رسیده. علوانی گفت: «الان کلاس ندارین؟»
ــ نه ندارم... دیگه باید برم. بریم تا بیرون قدمی بزنیم.
کلاسش پنج دقیقهای بود که شروع شده بود. اما نمیخواست در آن شرکت کند. سرش سنگین شده بود و ماهیچههایش ناتوان. حتی به سختی از جا بلند شد و صندلیاش را مرتب کرد. شانه به شانه یکدیگر شروع به قدم زدن کردند. از کنار ساختمانهای مختلف دانشگاه و زیر آفتاب تیز ظهر گذشتند. قدمهایشان سنگینتر از همیشه بود. ذهن ناصر در خاطرات دوران کارشناسی شاگردش، که دقایقی پیش به آن اشاره شد چرخ میزد. روز اول همان نطق همیشگی خود را در شروع ترم برای کلاس او کرد و چشمان عبدالله، چنان سو سو میزدند و بدون پلک زدن، تک تک حرکات او را زیرنظر داشتند که تا حالا، تصویری دقیق از آن را به یاد دارد. یاد آن جملهای افتاد که عبدالله گفت و همان اول ترم، بسیاری زیر زیرکی پوزخند زدند. همان لحظه ناخودآگاه آن را گفت.
ــ من یه روز یه کشف خیلی مهم توی ستارهشناسی خواهم کرد. یادته؟
بدن عبدالله تیر کشید. چشمانش کوچک شد و آنها را از استادش دزدید. با تمام توان تلاش کرد که جلوی باز شدن چاه خاطرات آزاردهندهاش را بگیرد اما نشد و ناگهان بدنش از اضطراب گرم شد. این بار اما، حس میکرد که چیز دیگری بر سرش آوار شد. وزن سنگین آرزوهایش.
ــ یادمه.
ــ آخرش به آرزو ت رسیدی. مگه نه؟ چه حسی داره؟
سکوت پیشه کرد و به آسفالت پر چاله چوله جلوی درب اصلی دانشگاه خیره شد.
ــ میدونم وقتی اینو گفتی، منظورت چنین کشفی نبود.
ــ معلومه که نبود!
صدایش بالا رفت و قدم زدنشان را مختل کرد. خون در چهرهاش خروشان شد. چشمانش همچنان چسبیده به آسفالت بود. دوباره به راه افتاد.
ــ میخواستم یه ستاره با چند سیاره عجیب به دور خودش کشف کنم. یا یه ابرنواختر یا کشف جدیدی در مورد سیاهچالهها. همون چیزای هیجان انگیزی که منو مجاب میکرد بچگی مجله دانستنیها بخرم. به همه مشاور کنکورا بگم گور باباتون و بیام رشته نجوم و ستارهشناسی. در حالی که تو سیاره خودم هشتم گرو نُهمه. اما حالا چی؟ شدم ناقوس مرگ ملت.
میدانست هر چیزی که بگوید بیهوده است، اما بالاخره باید نقش یک بزرگتر را بازی کند.
ــ ولی با این کشفت شاید تونسته باشی که نجاتشون بدی. بهشون هشدار دادی.
ــ واقعا فکر میکنی نجات پیدا میکنیم؟ شما خودتون هیچوقت اعتقاد نداشتی که انسان بتونه سیاره دیگهای جز زمین برای زندگی پیدا کنه مگه اینطور نبود؟
صبر کرد تا حرف بهتری به ذهنش برسد اما چیزی نیافت.
ــ بالاخره احتمالش هست.
علوانی تلخ خندید و سر تکان داد و سرعت قدمهایش بیشتر شد. استادش سعی کرد به او برسد.
ــ حالا چرا اینطوری شدی؟ شهاب سنگ که نیست. هزار سال دیگه میرسه. هزارسال خیلیه. مگه نه؟
نمیدانست که دارد دلداری میدهد یا میخواهد مطمئن شود که هزارسال زیاد است. ادامه داد: «اصلا به ما و نوههامون هم نمیرسه.»
ــ میدونم. ولی عجیبه. عجیبه که اینو بدونی. عجیبه که اینو با این اطمینان بدونی که قراره همه چیزی که میشناسی یه روز از بین بره.
ناصر مطمئن شد که فقط او چنین احساساتی ندارد. گفت: توی این دنیا، فقط من و تو هستیم که تاریخ دقیق از بین رفتن همه چیز رو میدونیم.»
به نقطهای رسیدند که باید از یکدیگر جدا شوند تا یکی سوار اتوبوس و دیگری سوار بر تاکسی شود. عبدالله زودتر ایستاد. به آسمانی که از تابش آفتاب سفید شده بود نگاه کرد و نفس عمیقی کشید.
ــ هزارسال دیگه زمین جوری یخ میزنه که دیگه خبری از قبرها نیست. تمام آثار هنری، پودر میشن. شعرهایی که روی کاغذ نوشته شدند پاک میشن و از حافظهها میرن. هرچیزی که ساختیم اگه اول ذوب نشد، یخ میزنه، و بعدش زیر صدها متر برف و یخ دفن میشه.
ــ مگه از قبل نمیدونستیم همچین روزی میرسه؟
ــ قبلا نمیشد با تلسکوپ ببینیش.
علوانی از دور آمدن بی آر تی خط مورد نظر استادش را دید. بدون اینکه نگاهش کند گفت: «خداحافظ استاد». ناصر تردید داشت که او را اینجا رها کند. آرام آرام به سمت اتوبوس رفت. همچنان به او نگاه میکرد. پایش را روی پله اتوبوس گذاشت و خودش را به درون جمعیت متراکم اتوبوس فشار داد. ناگهان قبل از اینکه در اتوبوس بسته شود، علوانی به سمت او برگشت و فریاد زد:«آقای تکاوری، دیگه نمیخوام با تلسکوپ چیزی رو نگاه کنم.» قبل از اینکه بتواند واکنشی نشان دهد درهای اتوبوس به روی او بسته شدند. به فکر فرو رفت. احساس کرد که برای لحظهای یخ زد. سعی کرد که از پنجرههای اتوبوس همچنان عبدالله را با چشم تعقیب کند اما انبوه جمعیت کار را سخت کرد. نگرانیاش تشدید یافت. اینکه برق چشمان و اشتیاق شاگرد ممتازش هم از بین برود، برایش دردناک بود. چند کیلومتر طول کشید تا توانست به خود دلداری بدهد و از فکر علوانی بیرون بیاید. اما بعد به خودش برگشت. انگار که در انتهای مغزش انعکاسی از خودش در همان لحظه را دید. مردی آویزان به میله اتوبوس و با بدن کش رفته در محاصره مردمانی که نمیشناسد. تصویر مردی را دید که گردنش چنان خم شده است که انگار همانطور متولد شده است. شانههایش افتادهاند. وزنی را تحمل میکرد که حتی از فشار بدنهای بدبو و خسته مسافران اتوبوس هم بیشتر بود. یادش آمد که حالا میتواند نقاب مربی و استاد و بزرگتر را بردارد و به حال خودش بگرید. اشکی نیامد. با خود گفت به خیر گذشت. اگر هق هقش بلند میشد، چطور میتوانست برای بقیه توضیح دهد که برای کره زمین، و برای اتفاقی که هزارسال دیگر اتفاق خواهد افتاد عزا گرفته است؟ حتی نمیتوانست برای خودش هم منطقی سر هم کند. دلش برای خودش سوخت. به آن انعکاس انتهای ذهنش نگاه کرد و گفت که چرا یک استاد دانشگاه دون پایه با علم و معرفتی به اندازه سر سوزن و مسئولیتی از آن کوچکتر، باید به عنوان اولین نفر این خبر را بشنود؟ چیزی زمزمه کرد؛ طوری که اگر مسافران اتوبوس کمی گوششان را تیز میکردند میتوانستند بشنوند هزار سال...هزار سال....عدد بزرگی بود. اما نه آنقدر بزرگ که برای انسان بیمعنی باشد. در مقیاس کیهانی، که افرادی چون او همه چیز را با آن وجب میگیرند، چند صدم ثانیه بود. اما در مقیاس عمر انسان، زمان زیادی بود. مسافران مدام در اتوبوس رفت و آمد بودند و او همچنان در فکر بود. منطقش به او میگفت که این قضیه برای او و فرزندانش و فرزندان فرزندانش خطری ندارد و نباید غمگین باشد. اما غمگین بود. حتی گاهی که به صورتهای بیتفاوت و بعضا خندان مردمان درون اتوبوس نگاه میکرد، آنها را پیش خود سرزنش میکرد که چنین بیخیال اند در حالی که گلیز 710 به سمت آنها یورش میبرد. با خود باز هم فکر کرد؛ از ذهنش گذشت که شاید دلیل اندوهش از غلفتش باشد. همه میدانند که روزی همه چیز میمیرد. اما سعی میکنند فراموشش کنند. اینکه همه مدت در خواب غفلت بوده است، ناراحت است.
با برخورد شانه مردی به بدن کمجانش، از فکر بیرون پرید. دید که همه با عجله از اتوبوس پیاده میشوند. انتهای خط بود و هفت ایستگاه پیش باید پیاده میشد. آهی کشید. پیاده شد، دور زد و به سکوی خط معکوس رفت تا با اتوبوس دیگری برگردد. اما ظهر بود و رانندگان و اتوبوسها از او هم خستهتر بودند. چند دقیقهای ایستاد اما اتوبوسی نیامد. طاقت نیاورد. تصمیم گرفت که پیاده برگردد. نمیدانست که چقدر راه است اما نمیخواست دیگر در ایستگاه اتوبوس منتظر بماند. کتش را در آورد و روی دستش آویزان کرد و به موازات ایستگاههای اتوبوس به راه افتاد. ذهنش مانند خیابانهای آن ساعت خالی و خلوت بود. تیرهای نورانی خورشید به همه جای زمین نفوذ میکردند و کمتر سایهای باقی گذاشته بودند. عرق روی پیشانی ناصر او را براق تر کرده بود. در قسمتی از مسیرش باید از روی یک پل زیر گذر رد میشد. به بالاترین نقطه آن که رسید، انگار حس کرد که آفتاب به درخشان ترین لحظه خود رسیده است. یک لحظه ایستاد و بدنش را به نردههای جان پناه پل واگذار کرد. آستین پیراهن سفیدش را بالا زد و به دقت تماشا کرد که نور چگونه به نرمی از میان موهای دستش رد میشود و به پوستش میرسد. با نگاه کردن به آن میتوانست حس کند که سلولهای پوستش تک به تک انرژی خورشید را در بر میگیرند. گرما تمام وجودش را گرفته بود. انگار که آفتاب بدن او را به طرز خوشایندی میکشد و مشت و مال میدهد. دستانش را تمام باز کرد و سرش را بالا گرفت که نور حتی به گردنش هم بتابد. با چشمانی بسته تنها با احساسش مسیری که گرمای خورشید در بدنش را طی میکند نظاره گر بود. میتوانست خودش را از دید فردی چندمتر عقب تر تصور کند که مردی را میبیند که بیشتر از هر لحظهای میدرخشد. در حالی که از آفتاب گرفتنش در یک ظهر معمولی لذت میبرد، با خود گفت که دیگر چنین چیزی نصیبشان نخواهد شد. انگار که داشت به جای چند نسل از بشر نیروی آفتاب را در خود ذخیره میکرد.
عبدالله آخرین کارتن از وسایلش که از دانشگاه به خانه اش فرستاده بودند را وارد اتاقش کرد. جایی گذاشتشان که چشمش مدام به آنها نخورد. بعد از جاخالی دادنهای متوالی از زخم زبانها و شکایات مادرش، حالا روبروی کامپیوترش نشست. منتظر بود تا مانیتور روشن شود تا به اتاق همیشه تاریکش نوری بدهد. از طبقه پایین، همچنان صدای مادرش را میشنید که فریاد میزد مدیر فروشگاه از او خواسته است که به پسرش بگوید که دیگر سر کار نیاید. اما اخراج نمیتوانست چهره او را از این بیشتر کش بیاورد. بالاخره نور سفید و مرده مانیتور به چهره بیحال او رسید. موهایش به شدت به هم ریخته و سفت شده بودند. فکر میکرد که موهایش دارند به سرش آسیب میرسانند و باید آنها را از روی سرش بکند. نور مانیتور، به دیوارهای ضرب خورده و کثیف اتاق رسید؛ جایی که پوسترهای زرد شده از سیارات و ستارگان نصب شده بودند. آنها را در نوجوانی بر آن دیوار زده بود. پوسترها رنگ رویشان رفته، گوشههایشان از روی دیوار بلند شده و دیگر نمای سالهای گذشته را ندارند. روکشهای شکلاتهای چندماه پیش را کنار زد و موس را در دست گرفت. بعد از بررسی چند سایت که همیشه به آنها از سر عادت سر میزد، یاد حرفش افتاد که وقتی به خانه برسد، نوشتن مقاله را شروع میکند. برنامه ورد را باز کرد. به صفحه کاملا سفید نگاه میکرد اما چیزی در ذهنش جریان پیدا نمیکرد تا به روی مانیتور بیاورد. وسط چین کرد و فونت را درشت تر. نوشت: «بررسی روند حرکتی ستاره گلیز 710». به خط بعد رفت. باید مقدمهای مینوشت اما هرچه تلاش میکرد چیزی به ذهنش تزریق نمیشد. چشمهایش تار میشدند. در گوشه تسک بار عدد قرمزی از اعلانهای ایمیلش دید. چند ماه بود که صندوق ایمیلش را چک نکرده بود. نه علاقهای داشت و نه وقتش را. اما الان گزینه خوبی بود برای اینکه خودش را از این مرداب نجات دهد. بازش کرد و اسکرول کردن را آغاز کرد. خبرنامه سایت های ستاره شناسی، تبلیغات سایت های مختلف، اخطارهای امنیتی گوگل، و البته، ایمیلی از بانک که میگفت حساب بانکیاش به دلیل بدهی بانکی مسدود شده است. به انتهای لیست ایمیلهای بی شمارش رسید. مجبور بود که دوباره به آن صفحه سفید با نور آزاردهنده برگردد. دوباره دستانش انگیزهای برای فشردن دکمههای کیبورد پیدا نمیکردند. ناخودآگاه به درون خیال پردازی رفت. او همیشه آدم رویاپردازی بود. زمانی که مقالهاش منتشر میشد را تصور میکرد. بمب خبری بزرگی که حوزه نجوم و تمام دنیا را تکان خواهد داد. تمام افرادی که به او نیشخند زدند و با کنایه آزارش دادند به خودشان میآمدند. هرچند که تردید داشت کسی مثل مادرش متوجه موفقیت پسرش شود. و یا اینکه رییس فروشگاهی که کار میکرد، رفتارش را عوض کند. باز سعی کرد که دکمههای کیبورد را فشار دهد. اما خواستهای بزرگ جلوی آنها را میگرفت.
همسر ناصر هرچقدر که از او پرسیده بود که چرا اینهمه خیس و عرق شدی و چرا این مسافت را پیاده آمدی، جواب درستی نگرفت. پسران پنج و سه سالهاش از زمانی که او به خانه آمده بود تا الان که غروب شده بود، لحظهای از بازی و داد و فریاد دست بر نداشتند. ناصر را آزار میداد، اما قدرتی در وجودش نبود که با آنها سر و کله بزند و آرامشان کند. روی مبل تک نفره نشسته بود و به برنامه تلویزیونی ای نگاه می کرد که هیچ از آن سر در نمی آورد. فقط منتظر شام بود. سر میز شام، با اشارههای غیرمستقیم همسرش یادش افتاد که باید نقش پدری خود را انجام دهد. گوشتهای بشقاب کودکانش را تکه تکه کرد؛ حرفها و شکایات آنها را شنید. به آنها قول داد که اسباب بازیهایشان را تعمیر کند. و در نقش همسری، از غذای خوشمزه شب تعریف و تمجید کرد.
زودتر از روزهای قبل به تخت خواب رفت. همسرش، تمام روز نگران او بود. بچه ها را زود خواباند و خودش هم به ناصر ملحق شد. ناصر رویش را از زنش برگردانده بود و سعی میکرد که بخوابد، اما میدانست که حالا حالاها خوابش نخواهد برد. زنش چراغ ها را روشن گذاشته بود.
ــ ناصر؟ چرا هیچ حرفی نمی زنی؟ از وقتی اومدی یه چیزیت شده.
ــ چیزی نیست. مهم نیست.
ــ الکی نگو. یه خبری شده. اگه خواستی راحت حرف بزن. تو کلاس اتفاق بدی افتاد؟
ــ نه نه، کلاس خیلی خوب بود.
ــ پس چی شده؟
سریع از تخت خواب بیرون پرید. دست روی سرش گذاشت و چند قدم در اتاق زد.
ــ ببین، خیلی عجیبه. امروز چیزی فهمیدم مربوط به ستاره ها.
ــ خوب.
ــ شاید برات قابل درک نباشه اما ذهنم رو مشغول کرده. به طور کل، کشف کردیم که یه ستاره قراره نزدیک سیاره ما بشه و باعث نابودی همه چیز بشه.
همسرش دستانش لرزید. آب دهانش را قورت داد.
ــ چقدر دیگه؟
ــ حدودا پونصد سال.
نگاه ترسیده او تبدیل به نگاههای سرزنش شده شد. بالشش را برای خوابیدن مرتب کرد.
ــ پونصد سال دیگه؟ به خاطر پونصد سال دیگه اینقدر بهم ریختی؟
ــ گفتم یکم عجیبه.
ناصر روی تخت نشست.
ــ یعنی این ستاره هه توی این چند سال روی زندگی ما هیچ تاثیری نداره؟
ــ فک نکنم، نمی دونم.
کمر ناصر را نوازش کرد.
ـ پس چرا اینقدر وحشت کردی؟ آره خبر بدیه، اما ولش کن. زیاد بهش فکر نکن. من دیگه می خوام بخوابم باشه؟ تو هم بخواب.
ناصر فکر میکرد که چنین دلداری آرامشبخشی را نیاز دارد. اما حالا که دریافتش کرد، او را راضی نکرد. چیزی این وسط مشکل داشت. چراغ ها را خاموش کرد. سعی کرد که بخوابد. یک ساعت بعد، در حالی که زنش به خواب عمیقی رفته بود، او هنوز در تاریکی غلط میزد و سعی میکرد که بخوابد. از جایش بلند شد و به سالن خانه رفت. موبایلش را برداشت و به عبدالله زنگ زد. میدانست که او عادت دارد تا نیمه شب بیدار بماند. اما عبدالله گوشی را بر نداشت. بعد از آن شب، تا مدت بسیاری ناصر خبری از عبدالله پیدا نکرد. هر روز ژورنال ها و سایت های مقالات مختلف را چک میکرد. اما خبری از مقاله عبدالله نشد.
سه ماه بعد، ناصر از تعطیلات بین ترم استفاده کرد و از طرف دانشگاه برای خود سفری پژوهشی به رصدخانه تبریز ترتیب داد. برف به حدی باریده بود که خودروها نیمه راه بلااستفاده میشدند و با همه تجهیزات باید پیاده به رصدخانه میرسید. سعی کرده بود که با شال گردن و کلاه بزرگ خود را خوب بپوشاند اما همچنان سوز سرما صورتش را قرمز میکرد. لایه ضخیم برف او را مجبور کرده بود که به چوب بلندی که با خود آورده بود تکیه کند. به سختی به بالای تپه رسید و جلوی ساختمان قدیمی و پوسیده رصدخانه ایستاد. شالگردنش را کمی شل کرد تا نفسی تازه کند. او برای رصد کردن چند سیاره از منظومه به اینجا آمده بود؛ اما برای دیدن دلیل اصلی سفرش، به تلسکوپ نیاز نداشت. چند ثانیه ای سر جایش ایستاد. میدانست که بالاخره از ساختمان بیرون میآید؛ و بیرون آمد. عبدالله از دیدن او جا خورد. اما بعد از چندثانیه، همه چیز برایش منطقی به نظر آمد. سریع به سمت استادش حرکت کرد. روی برف راحت تر از ناصر راه میرفت. کنار استادش ایستاد و گفت:« روز بدی رو اومدین بالا. شرایط جوی اون بالا زیاد مساعد نیست. تصویر خوبی نداریم. »
ــ اشکال نداره. عجلهای ندارم.
لحظهای سکوت شکل گرفت. عبدالله خندهای زد.
ــ از کجا فهمیدین؟
ــ یکی از استادا گفت اینجا دیده ت. تلفنت رو هم که جواب نمیدی
ــ خط م رو عوض کردم.
ــ چند وقته اینجایی؟
ــ تقریبا یک هفته بعد اینکه شما رو دیدم بهم پیام دادن که اگه خواستم، میتونم به عنوان مسئول رصدخونه اینجا کار کنم. فک کنم میدونستن امسال زمستون خیلی سختی میشه.
ــ آره. تو هم خوب گول می خوری.
هر دو نمی دانستند که مکالمه را چطور پیش ببرند. به سه برجک رصدخانه با گنبدهای گردش نگاه میکردند که توسط سه راهرو به یکدیگر متصل شده اند. علوانی یادش افتاد که برای چه از رصدخانه بیرون آمده بود. به طرف دیواره گرد رصدخانه رفت و بیل را برداشت تا اطراف را از برف خالی کند. ناصر به دنبال او رفت. علوانی به نظر میرسید با جدیت کارش را پی گرفته است. ناصر بالای سر او بود.
ــ همینجا زندگی میکنی؟
ــ یه کانکس اون پشت هست... آره. مرخصی هم خوب میدن.
ــ خوبه حقوقش؟
ــ برای یه نفر خوبه. همینکارا رو می کنم، تلسکوپ رو سالم نگه میدارم، پژوهشگر ها رو راهنمایی میکنم. خوبه. به سرما هم عادت کردم.
ناصر با دستکشهایش بازی کرد تا خود را برای باز کردن بحث آماده کند.
ــ تو آخرین بار گفتی دیگه نمی خوام با تلسکوپ چیزی رو ببینم
علوانی کارش ر متوقف کرد و سریع به سمت ناصر برگشت.
ــ الانم نگاه نمیکنم. فقط بقیه رو راهنمایی میکنم. با تلسکوپا چیزی رو نمیبینم.
دوباره مشغول پارو کردن برف ها شد. تکاوری گفت: «ولی حیفه. نیست؟» جوابی نگرفت. مجبور شد دوباره به سمت سوالاتی برود که جواب دادنشان برای عبدالله راحت تر بود.
ــ چقدر دیگه هوا صاف میشه؟
ــ دو ساعت دیگه هوا تاریک شه، باید دید بهتری داشته باشیم.
سعی کرد که فعلا چیزی نگوید، اما نتوانست.
ــ هر روز سایتا رو چک میکردم. خبری از مقاله ت نشد. هنوز نوشتنش کار میبره؟
علوانی سکوت کرد. بیل را به زمین کوبید و آن را کنار گذاشت.
ــ چقدرش رفته؟
ــ ننوشتمش. نمیخوام ببینمش.
گفت و سریع از پلهها بالا رفت و وارد یکی از برجکهای رصدخانه شد. استادش سریع به دنبال او رفت. او را دید که روی صندلی روبروی کامپیوتر نشسته است و برای خود چایی میریزد. استادش روی صندلی دیگری نشست. تلسکوپ بین او و عبدالله قرار گرفته بود.
ــ باید حتما بپرسم چرا؟
ــ همه رو سوزوندم. هیچه دیگه نمونده.
برجک استوانهای رصدخانه با یک بخاری کوچک گازی گرم نمیشد. دیوارههای سرد سنگیاش تکیه دادن را دشوار کرده بود. عبدالله لیوان چای را به استادش تعارف کرد. اولین جرگه از چای داغ را ضمن فکر کردن به جمله آخر عبدالله نوشید.
ــ زحمت دو سالت رو به همین راحتی سوزوندی؟
ــ آره. همون شبی که برگشتم خونه.
سینهاش بالا و پایین میآمد تا کلمات بعدی را از دلش بیرون بکشد.
ــ حتی نمیتونستم یک کلمه بنویسم.
ناصر ناراحت شده بود. حتی کمی عصبی.
ــ خوب چرا؟ می دونی چه اتفاقی می افتاد اگر مقاله ت رو منتشر می کردی؟
علوانی سکوت کرد.
ــ حقت این نبود. چرا اینکار کردی؟ دلت نیومد؟ نخواستی به قول خودت ناقوس مرگ بشی؟
ــ خودمم دقیق نمیدونم. اتفاقا دوست داشتم اینطور فکر کنم. که دلم برای مردمم سوخت. که اینو بفهمن و شاید الکی الکی زندگیشون به هم بخوره. گذاشتم زندگیشونو بکنن. اما اینطور نبود. می خواستم... انتقام بگیرم
ــ چی میگی؟
با صدای بلندتر جواب داد: «حالا من اینو میگفتم. همه می فهمیدن. براشون اهمیت داشت؟ واسه کی حرف بزنم؟ خودت استاد، به نظرت به اطرافیانت میگفتی، چی میشد؟ واکنششون چی بود؟»
ناصر مکث کرد و به فکر فرو رفت.
ــ از کی داشتی انتقام میگرفتی؟
با مکث جواب داد:« نمیدونم... اما... یه چیزی تو دلم بود. یه چیزی که انگار می گفت حالا وقتشه من یه چیزی ازشون بگیرم. تمام زندگیم با همه شون جنگیدم تا به عشق خودم برسم، آخرش اینطور شد. از گلوم پایین نمیرفت. به کف زدن هاشون دیگه اهمیت نمی دادم.»
ناصر دیگر نیاز نداشت که چیزی بشنود. جواب همه سوالاتش را گرفت. همه روزهای تحصیل عبدالله که در پشت ذهنش بود، صحبتهای او را تکمیل میکرد. در جای خود جا به جا شد و کمی دیگر از چای نوشید. عبدالله سریع بلند شد:« من میرم تو کانکس یکم کار دارم و بعد استراحت کنم. شما از همین الان می تونی تنظیماتتون رو انجام بدین. دو ساعت دیگه همه چی برای رصد خوبه. کاری داشتین در بزنید.» و بدون تعلل بیرون رفت.
عبدالله نمیدانست که چقدر خوابیده بود. با نور زرد ماشینی که از پنجرههای کانکسش نفوذ کرده بودند از خواب پرید. بیرون آمد و در چند متری استادش را دید که آماده رفتن بود. چراغهای قرمز اطراف رصدخانه نیمی دیگر از صورت او را گرفته بود. نزدیک که شد، ناصر گفت:«من دیگه دارم میرم. چیزی نیاز نداری؟» سر تکان داد.
ــ هوا هم خیلی سرد شده. مواظب خودت باش. فقط... یکم داخل رصدخونه رو شلوغ کردم. ببخشید.
ــ اشکالی نداره.
استادش به سمت ماشین حرکت کرد، اما برای لحظهای ایستاد و برگشت.
ــ راستی، امشب مشتری دیدنیه. واست تنظیمش کردم. اگه خواستی ببینش.
ناصر بدون هیچ حرفی حرکت کرد و سوار ماشین جیپ شد و رفت. ناصر برای لحظهای در سکوت دیوانه وار شب آنجا ایستاد. در نور قرمز غرق شد. فقط صدای باد تند سرد بود. وارد رصدخانه شد و روی صندلی نشست. آنچنان اوضاع به هم ریخته نبود. چشمش به تلسکوپ افتاد. از روی غریزه میدانست که تلسکوپ دقیقا روی مشتری تنظیم شده است. تنها نور ضعیفی روی صورتش میتابید. آنجا چنان ساکت بود که میتوانست صدای جریان گاز در بخاری را بشنود. همچنان به تلسکوپ خیره بود «خال روی چانه» را به یاد آورد. انگشتانش در جای خود تکان میخوردند. یک لحظه تمام فکرش را کنار گذاشت. مانیتور کامپیوتر را روشن کرد و به سمت چشمی تلسکوپ رفت.
ابوالفضل نژادیرافی
مطلبی دیگر از این انتشارات
جلسه من با روانپزشک
مطلبی دیگر از این انتشارات
ناچار
مطلبی دیگر از این انتشارات
اتمسفر امین در ۹۷