“lost my muchness, have I?”
میشه آخرشو عوض کنی؟ نه من همینجوری دوسش دارم
چشمانم را باز می کنم.
وارونه از درخت آویزان شده ام. خیلی وقت نیست ولی دیگر نمیتوانم وزنم را تحمل کنم.
اینکه اینگونه آویزان شوم از هر لحاظی غیر منطقی و بچگانه بود...
با زحمت زیادی از درخت بالا آمده بودم. آرنجم خراش برداشته بود. خوب می شود. مهم نیست. اما آخر خراش به این کوچکی چرا باید انقدر دردناک باشد؟
حالا باید با همان زحمت زیاد برگردم پایین. به زحمتش می ارزید؟
از دور به نظر زحمت کمتر و لذت بیشتری داشت. الان فقط سرگیجه دارم و حس می کنم کم کم ممکن است حالم بد شود.
به سمت پاهایم خم می شوم. دستانم را به شاخه ها می رسانم.
سعی می کنم خودم را بگیرم.
ثانیه آخر دستم سر می خورد. پایم از شاخه رها می شود.
از پشت سرم به سنگی برخورد می کند.
درد... سرگیجه... طعم خون... اشک
چشمانم را باز می کنم.
روی صندلی نشسته ام. استرس دارم. استرسی خوشایند.
قرار است با چتر نجات از ارتفاع 3000 متری پایین بپرم.
ارتفاع... وزش ملایم باد... هوهوی آرامبخشی که باد در گوش هایت موقع سقوط می کشد...
چشمم به چراغ رویه رویم بود.
روی دیواره ی روبه رویی ام نصب شده بود. کمی بالاتر از ارتفاع قد انسان ها در حالت نرمال.
شاید حدود دو متری از کف هواپیما فاصله داشت.
منتظر بودم تا سبز شود. تا بتوانم در را باز کنم و بپرم.
هر لحظه منتظر اتفاق افتادنش بودم.
دستهایم از هیجان عرق کرده بودند. کمی با لباسم تمیزشان کردم.
لحظه ای از چراغ چشم برنداشتم. آنقدر به زل زدن ادامه دادم که حس کردم که رنگ ها در حال قاطی شدن در سرم هستند. برای همین چشمانم را برای چند لحظه بستم.
هیجان زیادی داشتم. و همینطور استرس. حس می کردم که هر آن ممکن است چراغ سبز شود.
چشمانم را باز کردم.
قرمز.
قرمز...
قرمز...
قرمز...
سبز... سبز.. سبز!
بلند شدم و به سمت در رفتم.
انگشتانم را دور دستگیره فلزی اش گره کردم. سرد بود.
نفس عمیقی کشیدم. آرام تر شدم. با شمردن اعداد در ذهنم در را باز کردم. 3...2...1...
ارتفاع زیاد بود. شهر کوچک، ساختمان ها، زمین چمنی که من قرار بود در آن فرود بیایم، فضاهای سبز، دریاچه، همه زیادی کوچیک بودند. ارتفاع چقدر بود؟ یادم نمی آید!
دستانم را دور بند های کوله ام محکم کردم.
پریدم!
چشمانم را که ناخود آگاه بسته بودم باز کردم. باد شدت داشت. باز نگه داشتن چشمانم سخت بود.
از استرس معده ام در هم می پیچید. اما لذت بخش بود. سعی کردم مچاله نشوم تا بتوانم بیشتر در هوا بمانم.
در حرکتی ناگهانی خودم را منبسط کردم.
چیزی با سرعت از پشت سرم به من برخورد کرد.
چرخیدم. بی اختیار دستم را پشت سرم بردم.
دستم به چیز گرمی خورد. نگاهش کردم. قرمز بود...
کسی چراغ ها را خاموش کرد.
چشمانم را باز کردم.
همه جا آبی بود.
سرد و خنک. آرامش همه جا را فرا گرفته بود.
سبک بودم. وزن زیادی حس نمی کردم.
در حال پایین رفتن بودم. موهایم را می دیدم که از دو طرف صورتم به سمت بالا کشیده شده بودند.
دوست داشتم تا ابد در آن حالت بمانم.
بی وزن، بی دغدغه، آرامشی آبی رنگ که مرا احاطه کرده...
سرم محکم به چیزی برخورد می کند.
حس می کنم که پشت سرم کاملا خرد شده و مغزم از آن بیرون زده.
آبی دریا با رنگ خشن قرمز آلوده می شود.
چشمانم را باز می کنم.
-من آمدم!
دنبالشان می گشتم. آنها قایم شده بودند و من باید دنبالشان می گشتم.
...
جلو را نگاه می کردم اما آرام آرام به عقب می رفتم.
...
پایم به چیزی گیر کرد.
...
پشت سرم...
درد...
چشمانم را باز می کنم.
در بازار شلوغ در حال راه رفتنم...
مردم...
وسایل رنگی...
پشت سرم...
درد...
چشمانم را باز می کنم.
اتاقم...
وسایلم...
پشت سرم...
درد...
چشمانم را باز می کنم.
پشت سرم...
درد...
چشمانم را باز می کنم.
پست سرم...
درد...
می ترسم چشمانم را باز کنم...
نمی خواهم چشمانم را باز کنم...
انگار پشت سرم خیس است. دست می زنم. دست می زنم. چیزی نیست. اما حسش می کنم.
نمی خواهم چشمانم را باز کنم.
پ.ن: شماعم تا حالا تو این جور لوپ های زمان گیر افتادین؟ خوابای تکراری... تفکرات سمی مشابه... اتفاقاتی که حس می کنین هی دارن می افتن... یا از از این جور چیزا؟
همین دیگه
ختم جلسه?
مطلبی دیگر از این انتشارات
صدای...
مطلبی دیگر از این انتشارات
پَشمکِ زعفرانی
مطلبی دیگر از این انتشارات
قاچی از داستانی ناگفته