"یه دختر بلد نیست خط چشم بکشه، من چرا زندم"
نانوشته ای که بالاخره نوشته شد!
آرنجهامو گذاشتم لبه ی نرده ها.
لیوان آبی که دستمه رو میارم بالا تا یه قُلُپ ازش بخورم...
شب قشنگیه...
سکوت داره...
ستارهها خیلی زیادتر از همیشه هستن...
زیبا، مثل ستارهها...
واقعا نمیشد به چیزی تشبیه کرد زیباییشو جز به خودش...
عرشهی کشتی خیلی خلوت بود و همه تقریبا خوابیدن...
نسیم خنکی وزید.
پتومو بیشتر پیچیدم دورم و به پایین نگاه کردم.
آب به آرامی به بدنهی کشتی میخورد... وقتی حرکت آب با کشتی در یه راستا بود انگار همه چی ثابت بود.
بعضی وقتا صدای مرغ دریایی میومد... با اینکه شب بود...
هعی...
یه نگاه به بالا انداختم...
کسی روی دکل شمالی نبود...
رفتم طرف طنابهای دکل شمالی...
دکل شمالی، بلندترین دکل بود...
لیوان رو انداختم یه گوشه...
پتو رو هم همینطور...
طنابا رو گرفتم و رفتم بالا...
آزاد شدن آدرنالین رو توی خونم حس کردم...
همینطور بالاتر رفتم...
رسیدم به وسط دکل...
برای بالاتر رفتن دیگه با طناب نمیشد رفت...
میخواستم برم نوک دکل...
چوب دکل وسطاش قسمتهایی رو داشت که میشد گرفت و رفت بالا...
رفتم بالا...
رسیدم به نوک دکل...
ستارهها دوبرابر شدن... نصفشون ریخته بود تو دریا.
بیدار شدم...
همون بالا خوابم برده بود.
نزدیکای صبح شده بود...
آفتاب داشت طلوع میکرد...
5 دقیقه صبر کردم...
لبهی خورشید از کنار دریا اومد بیرون...
هوا قرمز نارنجی شده بود...
هنوز آرامش داشت و تاریک بود هوا...
قبل از اینکه خورشید کامل در بیاد مه صبحگاهی دورمون رو گرفت...
فریاد زدم:«چقدر آرامشش خوبههههههههههههههههههههههههههه ».
پ.ن:هالووین مبارک.
پ.نن:نظرتون رو بگید چطور بود. خوشتون اومد و دوس دارید از اینا(این و پست قبلی) بیشتر بزارم یا نه؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
رمان نقاب پارت1
مطلبی دیگر از این انتشارات
۳شرور کتاب زندگی
مطلبی دیگر از این انتشارات
رادیو اکتیو قسمت 5