ناچار

اتوبوس به یک شهر دارد نزدیک می‌شود. به ساعتش نگاهی می‌اندازد؛ یک و نیم بعد از ظهر است. با خودش می‌پرسد: «اتوبوس نمی‌خواد واسه ناهار نگه داره»؟ روی تک‌صندلی نشسته و سوار یک اتوبوس وی‌آی‌پی است. فضای خوبی دارد و امکانات یک اتوبوس وی‌آی‌پی واقعی را ارائه می‌دهد. هرچند بلیطش گرانتر بود اما ارزشش را دارد.

از جایش بلند می‌شود و به سمت راننده می‌رود. هنگام راه رفتن مراقب است که نیفتد. اتوبوس دارد یک پیچ ملایم را رد می‌کند. در این هنگام، از روبرو نیز یک مسافر دارد به سمتش می‌آید. در جایش ثابت می‌ماند تا مسافر از کنار او رد شود. به صندلی راننده نزدیک می‌شود. کنار صندلی راننده، لب پلکان ورودی و کف اتوبوس، می‌نشیند.

- خسته نباشین؟!

- سلامت باشین! خواب خوبی داشتین؟

- واسه ناهار نگه نمی‌دارین؟ ساعت یک و نیم شده. از ناهار داره می‌گذره.

- والا همین یه ساعت پیش واسه ناهار وایسادیم. شما خواب بودین. بیدارتون کردن ولی گفتین می‌خوابم.

- به هر حال بیدارم می‌کردین خوب... با شکم گشنه که نمیشه...

او حرفش را ادامه نمی‌دهد و راننده هم سکوت می‌کند.

اتوبوس دارد به تابلویی که روی آن نوشته است «غذا آماده است» نزدیک می‌شود. تصمیم‌ می‌گیرد جلوتر پیاده شود.

- جلوتر یه تابلوی رستوران می‌بینم. اونجا نگه دارین. می‌خوام پیاده شم.

- پیاده می‌شین که ناهار نخوردین. از ما ناراحت نباشین... اونجا نگه می‌دارم تا ناهار بخورین. الکی تو مسیر آواره نشین...

- ناراحت نیستم. مقصدم همین شهره. (لبخند می‌زند)

- مگه نمی‌خواستین... کجا بود؟... یادم نمیاد... ولی می‌دونم 9 ساعتی مسیرش بود. ما 6 ساعته راه افتادیم...

- گفته بودم همین شهر پیاده می‌شم. حتماً اشتباه می‌کنین.

- همین شهر پیاده می‌شین؟

- آره!

- باشه! نگه می‌دارم.

راننده در محل تابلو اتوبوس را نگه داشت تا او پیاده شود.

- ساک و چمدون که با خودتون ندارین؟

- نه!

- از ما راضی باشین!

- (لبخند می‌زند) این چه حرفیه!.... از این جور چیزا پیش میاد. سلامت به مقصد برسین...

- خداحافظ!

- خداحافظ!

جایی که پیاده می‌شود محلی برای صرف ناهار و شام و استراحت مسافران است. برای پیدا کردن اتوبوس دیگر، نگرانی زیادی ندارد. ترجیح می‌دهد که به یک اغذیه‌فروشی برود. دوست ندارد هنگامی که در مسیر است زیادی سیر شود.

وارد اغذیه‌فروشی آنجا می‌شود. یکی از منوها را که در میز کنار ورودی است برمی‌دارد. روی بعضی از قیمت‌ها با خودکار، قیمت جدید نوشته شده است. در منو دنبال ساندویچ بندری می‌گردد و چشمش به خوراک سوسیس هم می‌خورد. وسوسه می‌شود که نیم‌پرس خوراک سوسیس سفارش دهد تا حسابی سیر شود اما در نهایت، هممان ساندویچ بندری را سفارش می‌دهد. این ساندویچ را برای طعم تندش دوست دارد. به همراه ساندویچ دو تا سس تند هم سفارش می‌دهد و برای نوشابه رنگ سیاه را انتخاب می‌کند. یک میز خالی را می‌بیند. به سمتش می‌رود و روی یکی‌از صندلی‌های میز می‌نشیند و منتظر می‌ماند تا سفارش آماده شود.

نگاهش به سمت بیرون است و ذهنش دارد به خودش می‌آید. در مخمصه‌ی بدی گیر کرده است. اطرافیانش را نمی‌تواند قانع کند که به حرف او گوش دهند. راه چاره برای حل مخمصه یک ریسک است که اطرافیانش این ریسک را قبول نمی‌کنند. کسی را ندارد که از او کمک بگیرد؛ به جز اطرافیانش، که آنها هم حرف خود را می‌زنند. راه چاره را در این دید که فرار کند. بیشتر از این نمی‌توانست اوضاع را تحمل کند. راه دیگری برای حل مخمصه به ذهنش نمی‌رسید. کاری را که از دستش برمی‌آمد انجام داده بود و نشستن و تماشا کردن اوضاع اذیتش می‌کرد. تصمیم گرفت فرار کند و برای مدتی از این فضا دور بماند.

شاگرد اغذیه‌فروشی سفارشش را روی میز گذاشت. ساندویچش را برداشت و دورپیچ آن را کمی پایین آورد. یکی از سس‌ها را باز کرد و مقداری بالای ساندویچ ریخت. شروع به خوردن ساندویچ کرد. بی‌خیال است و می‌خواهد بی‌خیال باشد. کار دیگری از دستش برنمی‌آید.

ساندویچش که تمام شد در نوشابه را باز کرد. متوجه شد که روی میز، نی نیست. از جایش بلند می‌شود و از صاحب اغذیه‌فروشی یک نی می‌گیرد. سر جایش می‌آید. در نوشابه را باز می‌کند و می‌خواهد نوشابه را بخورد که بی‌حرکت می‌ماند. چند لحظه بی‌حرکت می‌ماند. با فریادی نوشابه را به سمت در پرتاب می‌کند. صدای صاحب‌مغازه و شاگردش بلند می‌شود؛ که با گریه کردن ناگهانی او می‌خوابد. کسی با او کاری ندارد. گریه‌اش که متوقف شد پول حسابش را روی میز می‌گذارد و بیرون می‌رود. آفتاب بعد از ظهر صورت گریانش را می‌سوزاند. منتظر می‌ایستد تا تنها اتوبوسی که آنجا است حرکت کند. شاید جای خالی داشته باشد.

زیر درختی نشسته و به آن تکیه کرده است. راننده اتوبوس می‌آید تا سوار شود و راه بیفتد. به سمتش می‌رود.

- جای خالی دارین؟

- بله!