نقاب
برای آخرین بار بوسه ای بر گونه ی طفل شیش ماهه خود زد .وبا چشمان خیس اورا از خود جدا و برای هزارمین بار به خدا سپرد ش ، همین که از بخواب رفتن پسرش اطمینان حاصل کرد فورا شناسنامه و کارت ملی خود را در کیف جا داد ،ساکش را در دست گرفت و آهسته از کنار کودکش گذر کرد .در را که پشت سر خود بست گویا جانش را در پشت آن در جا نهاده بود .او باید می رفت باید دل می کند از نازدانه اش تا بتواند رها شود و مانند کوه از او حمایت کند. ماندنش یعنی شکست .یعنی پذیرفتن عمری حقارت و ذلت از مرد ی که بویی از انسانیت نبرده بود .
چیزی به آمدنش نمانده بود کشان کشان خود را به پشت مغازه خشک شویی که چند تا خانه پایین تر قرار داشت رساند .بعداز یک ربع ماشینش مقابل منزل توقف کرد و حمید از ماشین خارج و به سمت منزل رفت ، ماندن بیش از این جایز نبود فورا سوار بر تاکسی شد و آدرس را به رانند داد .سر بر شیشه گذاشت و لحظه ای به عقب برگشت به آن زمانی که مادرش زنده بود وبرای تأمین مخارج زندگی مجبور بود از صبح تا نزدیک شب برای مردم رخت و قالی بشورد و آخر شب پدر معتاد ش با زور کتک پول ها را از او می گرفت ،به زمانی که از خواب بیدار شد و برای همیشه مادرش اورا تنها گذاشت ، و پدری که بخاطر نداشتن پول دخترش را پیش کش مردی هوس باز کرد ،وآن مرد سوزاند و خاکستر کرد رویا و آرزوهای دخترک را و چه سخت است خیانت دیدن و دم نزدن ،چقدر درد دارد شب ها یت را پذیرای مرد و زنی کنی که تو را به چشم کنیز می دیدن وتو حق اعتراض نداشته باشی چون فروخته شده بودی .
دخترم ...آدرس همینجاست گمانم.رسیدیم
از ماشین خارج شدم و بعداز پرداخت پول تاکسی مقابل منزل اجر نمای روبه رو ایستادم .منزلی که باعث راه نجاتش شده بود .دکمه آیفون تصویر را فشار داد و بعد در با صدای نیکی روی پاشنه چرخید و در باز شد،اینجا منزل یکی از دوستان مادرش بود که بتازگی به دنبال پرستاری برای مادرش می گشت تا علاوه. بر پرستاری کنار او ساکن شود .
یکهفته ای از فرارش می گذشت و او در همین هفت روز لحظه به لحظه از ندیدن کودکش جان می داد .سرانجام عزم خودش را جذم کرد و درخواست طلاق داد ، پیرزن که شاهد حال خراب پرستارش بود. از نوه خود که وکیل حاذقی بود خواست دراین مسیر اورا کمک کند
دادگاه به دلیل نداشتن عدم صلاحیت پدر و به دلیل آنکه کودک هنوز دوسال کمتر داشت فرزند را به مادرش سپرد،واکنون ساره با بخشیدن مهرش به راحتی توانست برای همیشه ازآن مرد دیو صفت جدا شود ،
از آن روز به بعد فصل جدیدی در زندگی ساره رقم خورد
ساره در مدرسه شبانه روزی ثبت نام و غیر حضوری ادامه تحصیل داد .او با قبولی در کنکور و دریافت رتبه تک رقمی توانست در بهترین دانشگاههای تهران پذیرفته شود .پس از سالها تلاش بی وقفه اکنون اوتوانسته بود دکتری بنام در بخش زنان یکی از بیمارستان های معروف شهر خدمت کند.یک روز بطور اتفاقی زمانی که قصد داشت از بیمارستان به سمت منزل باز گردد. در سالن بیمارستان چشمش به حمید افتاد .هرگز باورش نمی شد روزی دوباره او را ببیند .حسابی مو سفید کرده بود و دیگر از آن ابهت و جذبه اش خبری نبود .با یه کت شلوار طوسی و موهای بلندی که با کش بسته بود و چشمانی که دلهره و ترس درآن بیداد و لبهای کبودی که مدام زیر دندان می کشید در سالن قدم می زد
بعد از کمی پرس و جو متوجه شد ......
این داستان ادامه. دارد.......
مطلبی دیگر از این انتشارات
کابوس پارت#هشتم
مطلبی دیگر از این انتشارات
گُستاو بعدی
مطلبی دیگر از این انتشارات
کابوس ،پارت#یازدهم