همه چیز اتفاق افتاد (قسمت اول)

همه چیز اتفاق افتاد
قسمت اول:
آغاز
-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-
تازه‌کار بود.
همین یکی دو روز پیش، رئیس او را استخدام کرد...
نیرو کم داشتیم و یکی با همچین مهارت‌هایی حتماً به کار شرکت می‌آمد...
البته گفتن "شرکت" اغراق است؛
طبقه‌ی دوم یک ساختمان کهنه،
نزدیک به ۳۰ سال از ساختش گذشته،
و هرازچندگاهی احساس می‌کنیم
الان است که ساختمان چپه شود...

نامش ماریا بود.
ماریا آنیستون...
از استخدامش هم خوشحال بودم و هم ناراحت.
قبل از او، کارها را من اداره می‌کردم
و خب اضافه حقوق می‌گرفتم.
او که آمده بود، حقوقم کم شده بود؛
یک جوری انگار کسی جایم را تنگ کرده بود
و دستش را روی خرخره‌ام گذاشته بود
و فشار می‌داد تا بمیرم...

قرار بود خیلی طول بکشد
تا هوای خوش‌گذرانی با پول‌های اضافی
از کله‌ام بپرد و عادت کنم
به همین دو قران و نصفی حقوق خودم...

یکی دو هفته‌ای هنوز داشتم
مثل سابق عیش و نوش می‌کردم...
هنوز مقداری ته حسابم
ذخیره از آن پول‌ها داشتم...
با دوستان دانشگاه به بار می‌رفتیم،
چند لیوانی می‌نوشیدیم و بعد هم
من حساب می‌کردم و می‌آمدیم بیرون...

اما این اواخر،
حالا که گفته بودم دستم تنگ شده،
دیگر خبری از آن عوضی‌ها نبود...
تف به قبر تک‌تکشان؛
عوضی‌های پول‌پرست...

هیچ‌کس در این سی و چند سال زندگی‌ام
مرا به خاطر خودم دوست نداشت...
یا به خاطر پولم بود،
یا به خاطر مزایایی که برایشان داشتم...
یا به خاطر قیافه‌ام البته،
قبل از آن تصادف که نصف صورتم
را مثل یک تکه چوب خشک از بین برد...

همه‌اش تقصیر تیانا بود که
صورتم را از دست دادم و
نصف بینایی چشم چپم را...
اصرار کرد که بگذارم او رانندگی کند
و بعد از بلایی که خودش سرم آورد،
مرا مثل یک تکه زباله
گوشه‌ای انداخت و رفت...

همین باعث شد گوشه‌گیر شوم
و از همه‌ی آدم‌ها فراری...
خلاصه که هر بار در آینه خودم را
نگاه می‌کنم،
از خودم می‌ترسم...
بعد از این همه سال، گاهی چند ثانیه
طول می‌کشد تا خودم را
بشناسم...

موهایم که سوخته بود و
به جایش یک کلاه‌گیس مسخره
سرم می‌کردم،
و پوست صورتم که هیچ‌کدام از
ده عملی که کردم،
نتوانست مرا از هیولا بودن نجات دهد...

از کسانی که به سمتم می‌آمدند،
فرار می‌کردم؛
چون می‌ترسیدم وقتی بفهمند
چه هیولایی زیر ماسک قایم شده
و مثل موش در سوراخ چپیده،
آن وقت دلم را بشکنند و بروند...

کیلو کیلو حرف گوشه‌ی دلم نشسته بود
ولی هیچ‌کس ذره‌ای اهمیت نمی‌داد؛
فقط سر تکان می‌دادند
که انگار برایشان مهم است
یا اصلاً می‌فهمند چه می‌گویم،
و با جملات "درست میشه"
و یک مشت جمله‌ی کلیشه‌ای دیگر،
سر و ته قضیه را به هم می‌دوختند...

یک روز الیوت، پسر همسایه‌ی بالایی،
به من پیشنهاد داد
تا توی چت‌های ناشناس بگردم؛
با یک اسم ناشناس و با چند نفر
حرف بزنم، شاید جواب داد...

شبیه پیرمردی شصت ساله شده بودم...
گوشی را دستش دادم و گفتم:
«لطفاً برام بیارشون، الیوت...
واقعاً دیگه حوصله‌ی کار با گوشی رو ندارم.»

الیوت هم انگار یک چوب جادویی
از توی آستینش درآورده بود؛
در یکی دو ثانیه برایم آورد
و به من یاد داد چطور کار کنم...

الیوت با تعجب پرسید:
«جوزف، چرا رفتارت شبیه پیرمردا شده؟
سی سالته، شصت سالت نیست که...»

حتی حوصله‌ی توضیح دادن
هم دیگر نداشتم...
شبیه یک مجسمه که فقط راه می‌رود،
به الیوت نگاه کردم.
حسرت بودن جای او را می‌خوردم...
یک جوان ۱۹ ساله،
با موهای بور و چشمان آبی؛
چیزی که از من گرفته شد...

دستم را روی شانه‌اش گذاشتم
و نفسی عمیق از روی ناراحتی کشیدم:
«میدونی الیوت...
نمیتونم زیاد بهت توضیح بدم،
یعنی دیگه حوصلشو ندارم...
به یه سنی می‌رسی که...»

ترجیح دادم برایش بیشتر از این
توضیح ندهم...
بالاخره، خودش روزی می‌فهمید...
به نشانه‌ی تشکر، دوبار روی شانه‌اش زدم
و از پله‌ها به سمت خانه گز کردم...


لطفا نظرتون رو درباره این قسمت بفرمایید🙏🏻

لینک به قسمت دوم:

همه چیز اتفاق افتاد (قسمت دوم)