همه چیز اتفاق افتاد (قسمت دوم)

همه چیز اتفاق افتاد
قسمت دوم:

من، یک هیولا
-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-

روی مبل لم دادم
و وارد یکی از چت‌های ناشناس شدم.
اسم خودم را تام وارد کردم
و منتظر شدم تا به یکی وصل شوم...

نفر اول به محض اینکه فهمید
چتش به یک مرد وصل شده، سریع قطع کرد...
و دو سه تای بعدی هم همینطور...
بالاخره یکی قبول کرد.
شروع به صحبت کردیم،
ولی اهدافمان از صحبت فرق داشت...
پس قطع کردم.

نمی‌خواستم با این حال نزارم
به دنبال چنین چیزهایی باشم...
ده بیست نفر دیگر هم آمدند و رفتند...
اما بیشترین ناراحتی‌شان
این بود که آزمون رانندگی را رد شده بودند
یا اینکه ساعت زیادی کار کرده بودند
و در بالاترین حد هم
با رئیسشان دعوا کرده بودند
سر حقوق یا فشار کار...

اما وقتی صحبت مرا می‌شنیدند،
فقط ابراز ناراحتی می‌کردند؛
مثل بقیه،
و خیال می‌کردند کلماتشان
جادویی بودند...
من هم برای اینکه حس خوبی پیدا کنند،
مثل یک دلقک ادا در می‌آوردم
که صحبت‌هایشان حالم را خوب کرده،
و وقتی نقاب دلقک بودن را
از روی صورتم کنار می‌زدم،
خب، هیچ فرقی نکرده بودم...

بیخیال این عنوان خیالی شدم
و به یک راه حل موقتی
به نام خواب پناه بردم...
نفهمیدم چطور صبح شد...

ساعت کوکی بالای سرم
صدای رو مخی‌اش را درآورد:
*رینگ*
و قطع هم نمی‌شد...

با دست زدم توی سرش:
«تو رو خدا خفه شو...
حوصله‌ی یه روز دیگه رو ندارم...»

بالاخره یک آهنربای غول‌پیکر
مرا به سمت آشپزخانه کشید...
از سفیدی روی شاخه‌ی درخت توی خیابان
معلوم بود امروز اتوبوس
و یا تاکسی قرار بود به سختی گیرم بیاید...

کلاه گیسم را مرتب کردم،
یک یقه اسکی طوسی پوشیدم،
کاپشن چرمی‌ام را هم رویش...
با یک شلوار مشکی گرم
و کفش مشکی همیشگی...

تصمیم گرفتم یک روز
زیر ماسک فرار نکنم
و بگذارم سرمای هوا
دستی به صورتم بکشد...
هنوز بابت تصمیمم اطمینان نداشتم...
بعد از چند سال، دوباره بدون ماسک
قرار بود در میان مردم ظاهر بشوم...

من: «انقدرا هم بد نیست...
مگه چیه؟ یه سوختگیه...»

برای اولین بار حس می‌کردم
آزاد شده‌ام...
دختر کوچولویی دست مادرش را
گرفته بود و با کیف کولی‌اش
معلوم بود به مدرسه می‌رفت...

یکهو با دست نشانم داد:
دختر: «مامان این آقاهه چرا
انقدر ترسناکه؟»

من ترسناکم؟
اینقدر هیولا شدم؟

فکر کردم شاید فقط همین یکبار
به من می‌گفتند، ترسناک...
اما در کل مسیر هر کس مرا می‌دید
فرار می‌کرد،
چیزی زیر لب می‌گفت
یا با خنده‌ای نیش‌دار از کنارم می‌گذشت...

مردم راست می‌گفتند؛
من یک هیولا بودم...

دستفروشی کنار خیابان
ماسک و دستمال می‌فروخت...
یکی خریدم و همانجا به صورتم زدم...
دستفروش:
«داری از کی قایم میشی، جوون؟
از خودت که نمی‌تونی فرار کنی، می‌تونی؟
اگه نگران حرف مردمی، اینو بدون که
در دروازه رو میشه بست،
اما در دهن مردمو نه!
شاید صورتت ترسناک باشه،
اما بذار بقیه قلب مهربونتو ببینن...»

بی‌تفاوت رد شدم،
اما تک تک کلماتش در ذهنم
ردپا به جا می‌گذاشتند...

هر طور که بود، خودم را
به شرکت رساندم...
زنگ زدم و بالا رفتم...
بی‌تفاوت به هر کس که
ده سال بود داشت کنارم
کار می‌کرد، رفتم و پشت میزم نشستم...

لیست کارهایم را مرور کردم:
من: «پاک یادم رفته بود
باید به دیدن برادر کوچیکم برم...»

درست شنیدید...
برادر کوچکم، گرگ...
حدود بیست و دو سال داشت
و در بیمارستانی نزدیک به شهر خودمان
بستری بود...
دکترها نه قطع امید می‌کردند
نه امیدواری می‌دادند...
فقط دو دستی، دستشان را
توی جیب پر از خالی پدرم کرده بودند
و مثل یک حشره‌ی خونخوار،
پول‌ها را می‌مکیدند...