همه چیز اتفاق افتاد (قسمت نهم)

همه چیز اتفاق افتاد
قسمت نهم: ناجی؟
-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-


تلفن را طوری در دستم گرفته بودم
که انگار دارم گلوی
دشمن خونی‌ام را فشار می‌دهم...
استرسم آنقدر بالا بود که برایش،

شبیه به یک نقطه بودم...
قلبم داشت کم کم،
جناقم را می‌شکافت و میدویید بیرون
که دستم را سد راهش کردم
و دوباره توی آن زندان تنگ و تاریک
که سیاهی در آن با پاهای تاریکی
قدمی میزد، بند کردم...
*بوق*
*بوق*
پیش خودم گفتم:
یعنی میشه برنداره؟
چرا اصلا اینکارو کردم؟
و هزاران بد و بی راه را
حواله دادم سمت خودم که یکهو:

+بله؟
-سلام ماریا جوزفم...
+اوه سلام جوز... چیز آقای بینوود...
-جواب سوالاتتو پیدا کردم
برای همین زنگ زدم که بهت بگم...
+نه لطفا؛ من پشت تلفن یادم نمی‌مونه...
کافه کنار کتابخونه چطوره؟
منم که از خدایم بود که جایی باشد
بتوانم بلند بلند بی صدا صحبت کنم...
-اره پس نیم ساعت دیگه می‌بینمت.

و اینبار من بودم که مکالمه را تمام میکردم
تا نتواند حرفی پس و پیش بگوید...

از جایم بلند شدم و در کمال ناباوری،
به اینکه بعد از اینهمه مدت
مگر آسمان پاره شده بود و
تحفه‌ای از آن روی زمین افتاده بود
که بالاخره من را وادار به صحبت کردن
کرده بود، فکر میکردم...
زمان از دستم در رفته بود...
بین و من ساعت رقابت بالا گرفته بود؛
او روی عمر من میدویید
و من روی سر همسایه پایینی...
همچین که جوان ها میگفتند،
شیک و پیک کرده بودم،
آن عطر گران قیمتم را که گفته بودم
در عروسی گرگ میزنم
زده بودم و خوش خوشانم شده بود...
کفشم را پس از مدتها،
دوباره واکس زده بودم...
صدای بلبل همسایه بالایی
از لابه‌لای پنجره،
مثل صدای همان موزیک قدیمی
که از گرامافون پدربزرگ پخش میشد،
گوشم را ناز نازی میکرد...
در و پیکر را قفل کردم و
راست دماغم را گرفتم به سمت کافه...
در راه داشتم توی ذهنم،
یکسری جواب های چرت و پرت
جمع و جور میکردم
تا جواب سوال هایش را بدهم...
خیلی زود رسیده بودم؛
پشت کافه ایستادم،
سیگاری از جیبم بیرون کشیدم،
جان فندک را زیرش گرفتم
و آتشش زدم...
دو سه دقیقه‌ای مشغول بودم
به چشیدن طعم کاغذ سوخته...
بعدش هم آدامسی نعنایی
بالا انداختم و وارد کافه شدم...
یک صندلی را گوشه کافه انتخاب کردم،
که یک طرفش پنجره‌ای بلند بود
با میله هایی مشکی؛
و یک طرف هم از این گل های خود رو
که خودش را روی سینه دیوار
بالا بالا کشیده بود
و قدرت نمایی میکرد...
سرم را با تکه روزنامه روی میز
که درست کنار جعبه دستمال بود پرت کردم...
زیر چشمی ماریا را دیدم،
ولی خواستم خاص بازی دربیاورم
و یکهویی از آمدن بی صدایش
خر کیف بشوم...
دو تا نشنیدم چی سفارش داده بود؛
به سمت میزی که نشسته بودم
داشت قدم قدم می‌آمد...
صدای تق تق کفش هایش
که نزدیک میشد، قلب من
داشت از توی سینه‌ام کنده میشد...
عرق کف دست هایم را با شلوارم
پاک کردم که بگویم
نه من، اصلا استرسی نیستم!!
ولی خب صورتم پاک گویا بود...
به هر حال،
بعد از یکسری گفت و گوی کلیشه‌ای
دیدم هیچ چیزی در کیفش نیست،
دریغ از حتی یک کاغذ،
یک چارت که راهنمایی بخواهد...

+ماریا، چارت ها....
-نیومدم که درباره چارتا حرف بزنیم جوزف...
اون روز توی رستوران
داشتی از نگرانی پس میوفتادی...
راستش میدونی اونموقع ترسیدم
که نکنه اتفاقی واست بیوفته...
آخه هر کسی نیاز داره حتی یک دقیقه هم
با یکی دیگه درباره درداش حرف بزنه...
میدیدم که با کسی تو اداره
گرم نمیگرفتی...
رئیس گفته بود داری با یه شرایط
سخت دست و پنجه نرم می‌کنی و
کسی هم پیشت نیست...
من درکت میکنم جوزف...
من همه این درد ها رو کشیدم
و حالا که تجربشون کردم
نمیخوام تو تجربشون کنی...

و من از چهارمین جمله‌اش به بعد،
دیگر نمیشنیدم چه می‌گفت...
فقط دلم داشت هم می‌سوخت
و هم گریه میکرد
که ببین کسی یک درد را چشیده،
مزه مزه کرده و نابود شده،
حالا هم میخواهد خورشید را
توی چشم تاریکی بکشد...

حالا که حرفش تمام شد
سکوتی سنگین، وزنش را روی
کافه انداخته بود...
من فقط به ماریا خیره شده بودم؛
عین پیرمردی که روی دریا،
نیمه دیگرش را درون صندوقچه
گذاشته بود و به دریا انداخته بود
تا دست دزدان دریایی به آن نرسد...

+جوزف... جوزف خوبی؟
چشم هایش ترسیده بود
و برای اولین بار کسی نگرانم شده بود...
یعنی یکبار هم شده بود کسی
بی آنکه خود واقعی من را بشناسد
دوستم داشته باشد؟
-اره من خوبم، فقط... فقط نمی‌دونم...
+ من خوب می‌دونم جوزف؛ اینکه بخوای
بعد از کلی وقت دوباره با یکی
درد و دل کنی و بار روی شونتو
با یکی تقسیم کنی واقعا سخته...
ولی من نمیخوام یکی دیگه هم
نابود بشه...
اصلا میدونی چیه
شده تا صبح هم طول بکشه
من همینجا نشستم تا بتونی حرف بزنی...

و جمله آخرش را با چاشنی
دست گرمش روی مشت سردم
همراه کرد...

زبانم داشت توی دهانم می‌چرخید
که صدای زنگ گوشی
که اسم آنتوان رویش بود
داشت بی‌داد میکرد...


ممنونم که این قسمت رو خوندید🙏🏻✨

لطفا نظرتون رو برام بنویسید

ادامه به قسمت دهم:

قسمت دهم

برگشت به قسمت هشتم:

قسمت هشتم