همه چیز اتفاق افتاد (قسمت هفتم)

همه چیز اتفاق افتاد

قسمت هفتم: فرشته ها راه می‌روند...

-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-

به سمت پیتزای متیو به راه افتادیم.
واقعاً که مثل پیتزاهای متیو را
سرتاسر شهر هم بگردی، پیدا نمی‌کنی...
باید از قبل میز رزرو می‌کردی
تا یکی‌دو تا پیتزا بتوانی بگیری...
اما نه برای من؛ متیو زیادی به من
بدهکار بود، و این‌که بدون صف
و رزرو میز، برای ما پیتزا سرو کند،
حداقل کاری بود که می‌توانست
در حق من، و مخصوصاً گرگ، انجام دهد...

ساعت حدوداً ۱۹ بود.
دمِ فروشگاه متیو، صفی بود
به درازای پل گلدن‌گیت.
اما ما خیلی سوسکی از در پشتی
وارد رستوران شدیم و
یکی از میزها را انتخاب کردیم...

سه تا پیتزا سفارش دادم
و سه تا نوشابه...
گرگ تعجب کرد:
سه تا؟ مگه مهمون داری؟
من: آره، یکی از همکارامه... عه، اوناهاش!

ماریا ما را دید و بلافاصله دستی تکان داد
و به سمت ما سرازیر شد...
پس از سلام و احوالپرسی،
گفتم: ماریا، این برادر کوچیکم گرگه.
ماریا ابراز خوشبختی کرد
و برگه‌ها را روی میز گذاشت...

من تمام هوش و حواسم پیش گرگ بود
که همه‌چیز همان‌طور پیش برود
که او می‌خواهد...

در میانه‌ی توضیحاتم بودم
که متیو خودش پیتزاها را برای ما سرو کرد.
متیو: بدهیم صاف شد، جوزف؟
من: خودت می‌دونی بدهیت خیلی
بیشتر از وارد شدن به رستوران
بدون رزرو میزه، میتو!

ماریا تعجب کرده بود
چرا برای او هم سفارش دادم...
خیلی تعارف می‌کرد
و دست‌آخر هم با لبخندی خجالتی
قبول کرد که با ما پیتزا بخورد...

دو سه تکه بیشتر نخورده بودیم
که گرگ حالش بد شد...
پیش خودم گفتم:
ولی دکتر الویس که محدودیت غذایی
واسه‌ش تعیین نکرده بود...

رنگ صورتش عوض شد،
عین گچ دیوار سفید شده بود.
سرش گیج می‌رفت و به سمت
دستشویی رفت...

نمی‌توانستم گرگ را نگاه کنم،
و الا نگه‌داشتن اشکم کار هیچ‌کس نبود...
ماریا از روی قیافه‌ی گرگ
و حالت صورتم
فهمید اتفاقی افتاده...

ماریا: گرگ چشه، جوزف؟
اوه چه خودمانی صحبت کرد...
راستش، احساس راحت‌تری با او کردم...
اما هنوز نمی‌خواستم نم پس دهم...
مجسمه‌ی وسط میدان را
نگاه می‌کردم و خودم را نگه‌داشته بودم...

ماریا صورتش را روبه‌روی صورتم آورد:
یه چیزی رو داری تحمل می‌کنی، جوزف.
بار خیلی سنگینیه...
از لرزش چشمات و دستت
میشه گفت نگرانِ گرگی...
خواهش می‌کنم بهم بگو...

قطره اشکی گونه‌ام را خیس کرد.
دیگر زبانم طاقت نیاورد...
چرخید و گفت:
اون تومور مغزی داره.
همه‌جای سرش پخش شده،
و دکتر گفته یک ماه نهایتاً وقت داره...

و دیگر نتوانستم خودم را
کنترل کنم...
هیچ‌کس تا به حال از من نپرسیده
بود که چه بار سنگینی با خودم
به دوش می‌کشم...
کنترل چشم‌هایم دست خودم نبود...

گرمیِ دستی را
روی دستان مشت‌شده‌ام احساس کردم...
خجالت می‌کشیدم سرم را بالا بیاورم...
ماریا نیامده بود دلداری بدهد
یا هر چی...

ماریا: جوزف، می‌خوای صحبت کنی؟
شاید بتونی یکم این بار سنگینی
که روی دوشت هست رو با من تقسیم کنی...

سرم را به بالا کج کردم،
در چشمانش نگاه کردم...
خبری از ترحم نبود؛
فقط دو چشم معصوم و بی‌گناه
و نه یک جا‌تنگ‌کن کنارم می‌دیدم...

ده سال بود که داشتم
زیر بار زندگی می‌شکستم، و حالا
بعد از این‌همه سال،
یکی پیدا شده بود که به احساسات من
اهمیت می‌داد...

اما نمی‌خواستم صحبت کنم،
فقط می‌خواستم کسی پیشم باشد
و کمکم کند بیشتر از این نشکنم...

گرگ برگشت،
و من هم خودم را جمع و جور کردم...
حالش میزان شده بود،
ولی گفت:
من دیگه پیتزا نمی‌خورم،
مثل این‌که هنوز بهم نمی‌سازه.

می‌خواستم شک‌برانگیز نباشم:
آره، احتمالاً با داروهات تداخل داره.
می‌بریمش، بعداً بخور...

ولی وقتی به ماریا نگاه می‌کردم،
در چشمانش می‌دیدم
که از چشمانم می‌خوانَد دروغ می‌گویم...
ولی چاره‌ای نداشت،
و فقط یک لبخند تحویلم می‌دهد
که ذره‌ای حالم بهتر شود...

گرگ گفت:
من برم حساب کنم،
بعد از این‌همه وقت، نوبت منه...

عین مجسمه سر جایم میخکوب شده بودم.
صدای ماریا مجبورم کرد سرم را برگردانم:

جوزف، می‌دونم چه دردی رو تحمل می‌کنی،
ولی اینکه نخوای دربارش
حرف بزنی، فقط حال خودتو بدتر می‌کنه...
اگه خواستی صحبت کنیم،
فقط به من زنگ بزن...
هر جایی که بخوای، می‌تونیم حرف بزنیم...

و بی هیچ حرف دیگری،
که شاید این تعارفش را رد کنم،
پاشد، از گرگ خداحافظی کرد و رفت...


ممنونم که تا اینجا خوندید

لطفاً نظراتتون رو برام بنویسید🙏🏻✨

برگشت به قسمت ششم:

قسمت ششم