"یه دختر بلد نیست خط چشم بکشه، من چرا زندم"
ود
ادامه ی پست قبلی...
نشسته بودیم و پشت تپه رو نگاه میکردیم که هنری برگشت و گفت:
هنری(+) گفت: تا کِی میخوایم همینجا بشینیم؟
% سوال خوبی بود.
هر سه تامون از جا پریدیم. صدای غریبه بود. هنری سریع فندکش رو در آورد(واقعا نمیدونم میخواست باهاش چیکار کنه :/ میخواست بترسونه طرف رو؟ بیشتر باعث خنده میشد و اگر خنده باعث مرگ میشه بله موفق هم میشد?). ماتیلدا گارد گرفت و منم رفتم اونطرف تپه.
% چه خبرتونه؟ چرا میترسید؟ نگاش کنید این سگ خوشگله رو.
داشت میلو رو ناز میکرد و میلو خوابیده بود رو پشتش و معلوم بود داره میخنده.
به یارو نگاه کردم. یه کلاه داشت که باعث میشد صورتش پیدا نباشه. یه کلاه سیاه لبه دار. یه شنل هم پوشیده بود که اونم یا رنگش سرمه ای بود یا آبی ای بود که چرک شده باشه. لباسی که تنش بود به لباس قرن پیش میخورد و اون هم سیاه بود.
% نگران نباشید به شما صدمه نمیزنم. بیاید بریم داخل کلبه. کلبه ی خودمه. میدونستم دارید میاید.
همه با تعجب به هم نگاه کردیم.
ماتیلدا(#) پرسید: شما از کجا میدونستید ما داریم میایم؟
% دنبالم بیاید براتون توضیح میدم ولی قبلش یه نوشیدنی گرم توی این هوای مه آلود میچسبه.
به هم دیگه نگاه کردیم. چاره ای نبود باید دنبالش به سمت کلبه میرفتیم.
دو کلاغ سیاه رو شونه های پیر مرد نشستند و پیر مرد هیچ واکنش خاصی نشون نداد. معلوم بود کلاغ های خودش هستن ولی این سوال مسخره رو پرسیدم:
_ ام ببخشید... کلاغ های خودتونن؟
هیچ پاسخی نداد و همچنان به سمت کلبه حرکت کرد. هنری با سر اشاره کرد وقتی برسیم داخل کلبه همه چیو میپرسیم.
به ماتیلدا نگاه کردم. داشت قدم هاشو نگاه میکرد و دستاش توی جیبش بود. حواسش پیش ما نبود. همیشه وقتی همه حواسشون به یه چیز دیگس ماتیلدا حواسش به چیزی هست که بعدا باعث میشه حتی جونمون رو باهاش بتونیم نجات بدیم پس حواسشو پرت نکردم.
% خب بچه ها! به کلبه ی محقر بنده خوش اومدید! امیدوارم خوشتون بیاد.
همه روی چیزی شبیه بالشت نشستیم. برای هممون نوشیدنی گرم آورد. نمیدونیم از کجا چون از دور هیچ دودی دیده نمیشد که از کلبه خارج بشه. بهرحال نوشیدنی خیلی خوبی بود.
یه نفس اروم و ملایم و کمی عمیق کشید و بخار های روی نوشیدنی رو داد داخل بینی و دهانش و گفت:
% خب... حالا هرچی که میخواید بپرسید رو بپرسید چون از شانس شما من اومدم تعطیلات و فعلا کار خاصی ندارم و سرم خلوته، پس... خوشحال میشم با چند نفر حرف بزنم.
# شما کی هستید؟ چی ازما میدونید؟
% میدونم جواب سوال رو با سوال دادن کار درستی نیست ولی، اولا که چرا شبیه کسایی که شمارو گروگان گرفته از من سوال میپرسی؟ دوما بزار این سوال رو آخر سر جواب بدم که من کی هستم چون آخرش خودتون میتونید حدس بزنید البته شاید تا حالا هم حدس زده باشید.
+ امممم... شما چقدر با دنیای نورث(norse) آشنا هستید؟
% خب من اطلاعات زیادی دارم البته اخرش خودتون میفهمید چقدر.
ناگهان یکی از کلاغ ها قار قار کنان از روی شانه اش بلند شد و از پنجره به بیرون رفت.
_ اون کـَلا...
% یکم تحمل کن الان میگم راجب این کلاغا. ولی الان سوال دیگه ای اگر ندارید بریم سراغ کلاغ ها! هوم؟ سوالی نیست؟
+ اگر شما از دنیای نورث خبر دارید، درمورد پورتال ایگدراسیل که جدیدا شنیده شده این اطراف پیدا شده چی میدونید؟
% خوبه، خوبه! میبینم که پیشرفت های چشم گیری داشتید. خب اگر بخوام راستش رو بگم...(کمی مکث کرد) اون پورتال رو خودم درست کردم.
هممون نفس هامون رو حبس کردیم برای لحظه ای.
ماتیلدا اخم کرد، هنری هیجان زده شد و من یکم ترسیدم.
هنری از جاش پرید و گفت:
+ واووووووو یعنی دارید میگید که شما میتونید پورتال ایجاد کنید؟ هرجایی از ایگدراسیل که خواستید؟
% تقریبا میشه گفت بله ولی برای جلوگیری از درگیری و جنگ بین قسمت های مختلف ایگدراسیل به هرجایی نمیرم.
ماتیلدا کمی اخم داشت هنوز. گفت:
# میشه بدونیم کجا اون پورتال رو درست کردید؟
% دقیقا همینجا. زیر همین خونه. راستش این خونه برای خودمه. برای تعطیلات میام اینجاها بعضی وقتا. همیشه یکم خوشگذرونی بد نیست.
_ چرا اینجا؟ اینهمه جا توی جهان هست، چرا اومدید اینجا؟
% راستش فقط به غریزم گوش کردم و غریزم میگفت که بیام اینجا.
ماتیلدا رفت سمت میلو و اونو گذاشت رو پاهاش. شروع کرد به ناز کردنش. همیشه این کار باعث میشد اروم شه.
% حس میکنم حوصلتون داره سر میره پس میریم سراغ داستان اصلی که دوست دارم براتون تعریف کنم.
لیوان هامون رو ازمون گرفت.
گذاشت روی میز.
کلاغ دیگه ای که روی شونش بود نشست کنار ظرفشویی و از چکه های آب، کمی آب خورد.
پیرمرد دستش رو برد سمت کلاهش و اونو برداشت...
همه جا خوردیم. کمی به عقب تلو تلو خوردیم.
و همون موقع بود که فهمیدیم داستان از چه قراره...
ادامه دارد...
ببخشید بابت فاصله ی زیاد بین قسمت قبلی و این قسمت ? امیدوارم خوشتون اومده باشه.
روزه هاتون هم قبول باشه.
مطلبی دیگر از این انتشارات
وقایع نگاری قهرمان زندگی
مطلبی دیگر از این انتشارات
استکان چای
مطلبی دیگر از این انتشارات
آینه اتاق 201 ساختمون فاطمیه1