وقایع نگاری قهرمان زندگی

۱۴۰۰/۲/۱۱
۱۴۰۰/۲/۱۱

روزی روزگاری در سرزمین زندگی قهرمان کوچولوی اسیری بود که هر روزش با امید خواندن کتاب سپری میشد او در خفا ورق به ورق را مطالعه میکرد و آنچنان در بحر داستان رفته بود فکر میکرد خودش نقش اصل داستان است ،قهرمان داستان مانند خودش بچه ای اسیر در دست خاله و شوهر خاله بد جنس بود اما او هدیه داشت او یه جادوگر بود و از قضا قهرمانی که زنده ماند قهرمان کوچولو با خودش تصور میکرد اگر چوب جادو داشته باشه آنی زندانش را به کدو تنبل بزرگی تبدیل میکنه مانند کالسکه ای او را به ناشناخته ها ببردو به نگهبان و خدمتکارش دم خوک می دهد و... انقدر در افکارش غرق شد که صدای تلپ تلپ پای خدمتکار رانشید و همین که خدمتکار داخل زندان آمد دید که قهرمان کوچولو سرگرم کاری ممنوعس ،قهرمان کوچولو تازه متوجه حضور خدمتکار شده بود با صدای لرزون ازش خواست که این موضوع را به نگهبان نگوید اما چهره خدمتکار از فرط عصبانیت مانند گوجه ترکیده شده بود با دست های چاقش گوش قهرمان کوچولو را گرفت و گفت که اون به هیچ دردی نمیخوره و بدترین قهرمان دنیاس . بعد کتابو بدون توجه التماس های قهرمان کوچولو دستش گرفت و تلپ تلپ تا جایی که وزن سنگینش اجازه میداد تندی رفت تا گزارش را به نگهبان دهد . نگهبان با چشم های زرد که درونش گویا زهر تراوش میشد، کتاب را نگاهی کرد و اخم کرد .قهرمان چیز های فهمیده بود که نباید میفهمید باید تمام امیدهایش را خراب کند و برای این کار از دوست قدیمیش دراکولای ناامیدی کمک میگیرد.