علاقه مند به نویسندگی / حوزه وب (محتوا) / معامله گری *** https://www.linkedin.com/in/ba-omid
پیرمرد و همسرش
ایستگاه قطار شلوغ است. روی نيمكـــــت نشسته و مردمی كه روبرويش می روند و می آيند و به هم تنه می زنند را دارد نظاره میکند. يک ســــــاک مسافرتی كنار دستش اســــــت و گوشهی چمدان بزرگی را ميان زانوهایش گرفته. به ساعت مچیاش نگاهی می کند. وقت آن رسیده سوار قطار شود. بلند میشود و به همسرش هم تنهای میزند تا او هم راه بیفتد. سوار قطار میشوند و دنبال کوپهاش میگردد. نیمنگاهی به بلیطها که با انگشتان شست و اشاره دست راستش گرفته، دارد و نیمنگاهی به شماره کوپهها. ساک و چمدان را دارد با خودش میکشد و همسرش نیز پشت سرش میآید. برایش سخت است که ساک وچمدان را تنهایی حمل کند. از همسرش انتظار کمک دارد. گهگاهی به او نگاه میکند؛ مبهوت است. این طوری به نظر میرسد. مرد انتظار دارد همسرش به خود بیاید و کمکی به او کند؛ ساک یا چمدان را بگیرد؛ ولی مبهوت است.
-بذارید کمکتون کنم.
نگاه کرد. مرد جوانی را میبیند که قصد کمک کردن دارد؛ چمدان پیرمرد را از دستش میگیرد.
کوپه را پیدا میکنند. پیرمرد با خوشرویی از مرد جوان تشکر میکند. مرد جوان، آرام و قدم زنان از او دور میشود و نگاه به شماره کوپهها دارد.
اجازه میدهد اول، همسرش وارد شود. بعد خودش وارد میشود. ساک و چمدان را بالا میگذارد.کنار همسرش مینشیند و به زنی که همراه یک دختر روبرویش نشسته است سلام میدهد. زن جواب میگوید و همچنین دختر کوچکش نیز با رفتار بچگانهاش جواب پیرمرد را میدهد. به دختر توجه نکرده بود. به او هم سلام میگوید.
مرد سرش را به سمت همسرش میگیرد و آهسته در گوشش میگوید که با زن روبرویشان سلام و احوالپرسی کند ولی فقط نگاه مبهوتش را نثار آنها میکند. مرد از آنها معذرت میخواهد. زن و دخترش از رفتار مرد تعجب میکنند و دختر به مادرش چسبیدهتر مینشیند و به پیرمرد خیره میشود. انگار پیرمرد دیوانه است. پیرمرد معذرت خواهیاش را پی میگیرد.
-چند وقتیه که اینجوریه. وقتی از بیماری دراومده، مبهوته. تو خودشه. نمی دونم چرا اینجوریه. قبل بیماریش بهش قول داده بودم که سفری بریم و حال وهوایی عوض کنیم؛ جنگلی، دریایی. بعد اینکه از بیماری دراومد، ترسیدم اونو سفر ببرم ولی فکر کردم واسش سفر بهتر باشه. حال و هواش عوض میشه.
زن با تکان سر میخواهد نشان دهد که به حرفهایش گوش داده است. چهره مرد را مهربان میبیند و با اینکه از رفتارش متعجب است و او را دیوانه میداند اما حس میکند دیوانه ترسناکی نیست. دستی به سر دخترش میکشد و دختر نگاهی به مادرش میاندازد.
مرد خسته است. خمیازهای میکشد و کف دستش را جلوی دهانش میگذارد تا بیادبی نکند. نگاهی به بیرون میاندازد. جلوتر ابر دیده میشود. به پشت لم میدهد و چشمهایش را میبندد و به خواب میرود.
دارد بیدار میشود. حرکت قطار را احساس می کند. چشمهایش را بازتر میکند. رنگهایی از شیشه پنجره قطار میبیند. چشمهایش را بعد از چند پلک، کامل باز میکند. به مردمک چشمهایش حرکتی میدهد. خورشد دارد از پس توده ای ابر می تابد. باران باریده و قطرات آب روی شیشه نشسته است. دستی به شیشه میزند و کمی اثر دستش روی شیشه باقی میماند. لبخندی میزند. سرش را برمیگرداند و به همسرش نگاه میکند. خواب است. بهتر است بیدارش نکند. زن و دخترش داخل کوپه نیستند. احساس کرد بهتر است بیرون برود، چیزی بخورد و بنوشد.از کوپه بیرون میآید و زن و دخترش را میبیند که دارند میآیند.
-خوب خوابیدین؟
-آره! خستگیام دررفت.
مرد دستی به سر دختر میکشد. دختر به مادرش میچسبد. مرد لبخندی میزند و از هم میگذرند. چیزی از رفتار دختر برایش عجیب به نظر نرسید.
مرد بعد از خوردن غذا، به کوپه برمیگردد. همسرش بیدار شده است. همراه خودش برای او در ظرف پلاستیکی غذا آورده است، با دوغ. از دوغ خوشش میآید. ظرف را کنارش میگذارد. از همسرش نمیپرسد «غذا می خوری؟». میخواهد اذیتش نکند.در درونش میگوید «اگه گرسنه باشه خودش می خوره.». دختری که همسفر آنها در قطار است، از رفتار مرد دیگر دچار هیجان نمیشود. مثل اینکه او هم فهمیده است پیرمرد، دیوانه ترسناکی نیست!
قطار در ایستگاه بعدی میایستد. پیرمرد به مقصد رسیده است. از جایش بلند میشود و ساک و چمدان را از بالا به پایین میکشد. زن و دخترش نیز آماده میشوند پیاده شوند. آنها هم به مقصد رسیدهاند. پیرمرد با همسرش از کوپه خارج میشود. زن و دخترش نیز از کوپه خارج میشوند. پیرمرد و همسرش آهسته راه می روند؛ چون حمل ساک و چمدان برای پیرمرد سخت است. پشت سرشان هم زن، همراه دخترش دارد میآید. دختر برای پیاده شدن عجله دارد؛ به هر حال بچه است.
پیرمرد از زن و دخترش خداحافظی میکند و راهش را میگیرد. زن هنوز ایستاده است و پیرمرد را نگاه می کند. نمی تواند برود. میخواهد کاری انجام دهد. رفتار پیرمرد دارد او را اذیت میکند. بهتر میبیند پیش یک مأمور برود. برای همین نگاهی به اطراف میاندازد تا مأموری پیدا کند. در این لحظه پسر جوانی دوان دوان از کنارش رد میشود. کلمه بابا رو شنید. نگاهش را به طرف پسر گرفت و دنبالش کرد. پسر به پیرمرد رسید.
-پدر!....
-تو اینجا چکار می کنی؟
زن به آنها رسید.
-پدر شماست؟
-آره!....
-حال مادر وخیمتر شده. تو اینجا چکار میکنی؟ نمیگی...
چند لحظه بعد زن و دخترش، راه میافتند. زن نگاهی به پیرمرد میکند. پیرمرد با همسر و پسرش دارد میرود!
دختر زن که دستش تو دست مادر است با لحن دلسوزانهای میگوید: «دیوونهس!». مادرش میگوید :«دیوونه خوبیه!».
مطلبی دیگر از این انتشارات
کایوت ( قسمت نهم )
مطلبی دیگر از این انتشارات
کایوت ( قسمت هفدهم )
مطلبی دیگر از این انتشارات
آلزایمر