چش

صبح شده بود و با صدای زنگ ساعتم بیدار شدم. با هیجان از جام بلند شدم و رفتم تا سریع صبحانه بخورم. اخه امروز تعطیل بود و میخواستم با دوستام بریم جنگل نزدیک شهر گردش، برای همین خیلی هیجان داشتم. خیلی سریع صبحانه رو خوردم و به مامانم گفتم تا شب برمیگردیم. رفتم لباسام رو پوشیدم و وسایلی که دیشب کنار گذاشته بودم رو برداشتم که برم.



رفتم سمت خونه ی دوستم که نزدیک تر از همه به جنگل بود. قرار بود هر 3 نفرمون همونجا جمع بشیم و آماده ی حرکت بشیم.

سوار اتوبوس شدم. توی اتوبوس رفتم تا وسطاش تا بلاخره یه جا برای نشستن پیدا کردم.

کنار پنجره بودم و هندزفریم رو زدم که تا وقتی میرسم اهنگ گوش کنم. صدای قلبم رو شنیدم وقتی هندزفری زدم. تازه اون موقع بود که فهمیدم خیلی دارم عجله میکنم و هیجانم خیلی زیاده؛ برای همین یکم اروم شدم و با خودم گفتم اونا بدون من حرکت نمیکنن پس دیر نمیشه.

آهنگ رو پلی کردم. داشتم بیرون رو نگاه میکردم که چشمم به دوتا کلاغ خورد. چیز عجیبی بود چون نزدیک شهر ما بخاطر آب و هوای زیادی سرد، کلاغ نیست. البته الان هوا خوب بود پس زیاد اهمیت ندادم. یه پیر مرد زل زده بود بهم و من اصلا دوست نداشتم جامو بدم بهش چون میدونستم اگر این کارو کنم پشیمون میشم. ولی دیدم دو ایستگاه بیشتر نمونده پس بلند شدم و بهش تعارف کردم. قبول کرد و ازم تشکر کرد و نشست.

یکم که وایستاده بودم بعدش رسیدم به خونشون. پولش رو دادم و پیاده شدم.

+ سلام پسر! چطوری؟

مثل همیشه هنری بود که منتظر بود و خیلی هیجان زده شده بود. دقیقا مثل من...

_ سلاممم. هیجان زدم، تو چطوری؟

+ منم همینطور. هنوز منتظر ماتیلدا باید بمونیم. میشناسیش که... همیشه با وسواس همه ی کارا رو میکنه و طول میکشه هر دف...

# قبل از اینکه بقیش رو بگی بزار بگم که این دختر وسواس خیلی بهتر از تو کاراشو جلو میبره.

برگشتیم و دیدیم با چهره ی اخمو زل زده بهمون.

_ سلام مَتی. چطوری؟

# خب بعد از شنیدن حرفای شما هنوز خوبم پس میتونید فعلا فرار نکنید. شانس اوردید هیجان این کار خیلی زیاد تر از کشتن شما با ماهیتابس.

هِنری از کنار چشمش نگاهم کرد و گفت:

+ هنوزم خودشه. کِی این بشر میخواد تغییر کنه اخه.

چشماشو به هم فشار داد و من خندم گرفت.

# خب جاستین به این پسر عصبی بگو میخواد همینطوری وایسیم همینجا یا قراره بریم تو خونه و نقشه رو برسی کنیم؟

هیچی نگفتم و بیشتر خندم گرفت. پنج سال میشه که هنری و ماتیلدا با هم همینجوری هستن و فکر نکنم رفتارشون تا سی سال دیگه هم تغییر بکنه.

+ باشه پاشید بیاید تو. توعم انقدر نخند وگرنه یهو میبینی منم با پیشنهاد متی موافقت کردم و با ماهیتابه انقدر زدم تو سرت که بخش خنده ی مغزت از کار افتاد.

با یه لبخند "تمومش کن وگرنه خود دانی" نگاهم کرد و منم فقط لبخند شوم زدم بهش.

راه افتادیم به سمت داخل خونه تا نقشه ی جنگل رو برسی کنیم و جایی که قرار بود بریم...


ادامه دارد...

قراره یه داستان بنویسم چند قسمته و کوتاه نسبتا ولی اسمش رو ننوشتم کامل و هر قسمت که جلو میره اسمش رو هم کامل تر مینویسم چون داخل اسمش اسپویل داره. درضمن براساس موضوع ششم گاهنامه ی دست‌انداز (نامه‌ای از دنیای کلاغ‌ها به دنیای آدم‌ها!) هستش.