کابوس#پارت بیست و یکم

سعی کردم خودم رو خیلی آروم وریلکس نشون بدم تا ترس رو از خودم دور کنم

با یه حرکت سریع دستم رو از بین پنجه هاش بیرون کشیدم وگفتم

چی از جونم می خواید برای چی دنبالم می گردین ؟چرا دست از سرم بر نمی دارین

اووو چه عجله ایی یواش یواش می فهمی .االنم بدون سروصدا راه بیفت حواست باشه دست از پا خطا

نکنی که هرچی شد عواقبش با خودته

دستش باز جلو اومد که من یه قدم عقب رفتم وتا دستم باال بردم که دوباره دست کثیفش بهم نخوره ،گوشی

ازتو آستین لباسم سر خورد و درست جلو پاش افتاد رو زمین تا اومد خم شه گوشی برداره صدای آژیر

ماشین های پلیس تو کوچه پیچید

لعنتی زیر لب گفت که دومی دستش رو کشید و گفت :اکبر بدو ولش کن بریم .

اولی باخشم تو چشمهام ذل زد و گفت

با بد کسی در افتادی جوجه ،هنوز اکبر گوالخ رو نشناختی ،خیلی زود سزای این فضولیت رو می بینی

کوچولو .

بعد هم همراه دوستش سمت در رفتن که یکدفعه توقف کرد برگشت سمتم

داری چی کار می کنی چرا لفتش میدی

من نمی تونم دست خالی بیرون برم .اشاره ای به من کرد و گفت

باهم باید بریم .بعد هم آستین لباسم رو کشید و با خشم غرید

زود باش راه بیوفت تا خودم همینجا خونت رو نریختم

دست به درکمد نیمه باز گرفتم و مانع کشیده شدنم شدم ،فورا با دست دیگه اش دست داخل

جیبش کردو یه چیزی بیرون آورد وقتی فشارش داد به پهلوم فهمیدم چاقو دستشه

مثل اینکه زبون خوش حالیت نمیشه .

باز فشاری به پهلوم وارد کرد که فورا با یه حرکت پاهامو باال بردم

و کوبواندم به شکمش و قبل ازاینکه به خودش بیاد، همون دستی که چاقو گرفته بود رو با یه حرکت

سریع .پیچاندم که از شدت درد ناله ای کرد و رو زانو خم شد

دومی که خشکش زده بود فورا زیر بغل اکبر و گرفت ونگاه پر نفرتی بهم کرد و کشون کشون از اتاق

خارج شد .ضعیف تر از اون بودن که درمقابل حرکات رزمی من دوام بیارن ،باید می گذاشتم فرار کنن

و ماجرای امشب رو بگوش اربابشون برسونن.

چند لحظه بعدعمو حمید و جناب سرهنگ احمدی و فرهمند و چند تا سربازاتاق رو پرکردن

***********

بعداز جریان اون شب یه ترس آشنا مثل خوره به جانم افتاده بود و ولم نمی کرد. ترس از دست دادن

دوباره خانوادم ،ترس از بی کسی و تنهایی ،مطمئن بودم افراد فروزنده دست از سرم بر نمی دارن شده با تهدید جان خانواده ام ،به

خواسته شون می رسیدن من نباید اجازه میدادم تا نقطه ضعف من باعث نابودی خواسته هام بشه.

کل صبح تا شب رو مدام داشتم برای تصمیمی که گرفته بودم فکر می کردم

شاید این تنها و بهترین راه ممکن بود که فعلا می شد انجامش داد،بی هوا ماگ عروسکیم رو از روی میز پاتختی برداشتم وبدون درنظر گرفتن بخار و حرارتی که ازش خارج می شود یک نفس سر کشیدم ،که باعث سوزش قفسه سینه ام و به اشک نشستن چشمام شد

با صدای تق تق در اتاق سرم رو بلند می کنم و ذل می زنم به در که باصدای تیکی روی پاشنه چرخید و باز شد

تینا سرکی داخل اتاق کشید و گفت:

سلام خانوم خوش خواب مزاحم نمی خوای ؟

لبخندی که بی شباهت به پوزخند بود می زنم که داخل می شود و در را پشت سرش می بندد

صندلی را از پشت میز بیرون می کشد ومقابلم کنار تخت قرار می دهد وروی آن می نشیند

کمی به هم خیره می شویم تااینکه لب به سخن باز می کند

خیلی از هم دور شدیم ،یه زمانی تنها رفیق و خواهرت من بودم ،اون زمان هرچی می شد من اولین

نفری بودم که ازش باخبرم می کردی .اما الان انقدر بینمون فاصله هست که گاهی دیگه اصلانمی

شناسمت .رفتاروحرکاتت خیلی مرموز شده،گاهی بی خبر میری بی صدا برمی گردی ،همش تو خودتی

اکثر شبها همش تو خواب هذیون می گی ....چه بلایی سر پریسایی که من می شناختم اومده ؟....چرا

اکثر شبها همش تو خواب هذیون می گی ....چه بلابی سر پریسایی که من می شناختم اومده ؟....چرا

انقدر برام و برات غریبه شدم

_داری اشتباه می کنی تینا همه چیز اون طوری که تو فکر می کنی نیست ،تو هنوزم مثل خواهربرام

عزیز هستی .فقط ....فقط گاهی گفتن بعضی حرفها ممکنه باعث ضربه خوردن ویا آسیب به کسی که

دوستش داری بشه ،اینو بدون که اگر من سکوت کردم .اگر من مثل قبل هم صحبت خوبی برات نیستم

برای اینه که همه چیز عوض شده و شاید تا یه مدتی همین روال پیش بره

منو ببخش اگر آرامشتون رو بهم زدم

چرت و پرت نگو لطفا

_از این ..پس هم بیشتر مراقب خودت باش ،امیدوارم هرچه زودتر این کابوس تموم بشه وباز صدای خنده ات شادی رو به خونه برگردونه

صدای زن عمو از پایین پله ها شنیده می شد که مارو برای نهار صدا می زد

پاشو بریم که مامان بخاطر جنابعالی ماکارانی با تهدیگ سیب زمینی پخته

به یاد قدیم لبخند پهنی زدم که گفت

جمع کن نیشتو ، آدم یادمیمون می افته

تا خم شدم صندلم از رو زمین بردارم از اتاق خارج شد و فرار کرد ،دستی به پهلوم قسمتی که بافشار چاقو ضرب دیده بود گذاشتم و از درد لبهام رو بین دندان فشردم،کمی بعد آهسته

از جام بلند شدم رفتم وضو گرفتم و بخار زخمم روی صندلی نشسته قامت بستم ،نمازم که تموم شد

تصمیم گرفتم بعداز نهار راجب پیشنهادم با عمو وزن عمو صحبت کنم امیدوارم قبول کنن

این تنها راه برای در امان ماندنشون بود