کابوس پارت#بیستم

وقتی برگشتم خونه عمو حمید بابت چند دقیقه تاخیرکه داشتم کمی مرا توبیخ کرد وبعد بدون آنکه اجازه دفاعیه بدهد با حالتی گرفته و خسته دست بر دیوار به اتاق خواب رفت و در را پشت سرش بست ،

باصدای تینا که از پشت سر بهم نزدیک می شد نگاه از دربسته اتاق گرفتم و سمت او چرخیدم

حرفهای بابا رو به دل نگیر بیشتر حرفهاش از سر دلسوزیه،باید بهش حق بدی خیلی نگرانته امروز عصر بعداز رفتنت کلی با سرهنگ فرهمند دوست عموی خدابیامرز بحث کرد تا برات محافظ بزارن ،اما جناب سرهنگ آب پاکی رو ریخت و گفت تا بهشون ثابت نشده خطری تحدیدت می کنه ،نمی تونه برات کاری انجام بده ...بابا هم. بعداز اون خلقش کمی بهم ریخت

لبها م گویی بهم دوخته شده بود.بدون اینکه هیچ صدایی از گلوم خارج بشه


دستی برشانه تینا زدم و با یک لبخند ساختگی سمت اتاق به راه افتادم ،یعنی میشه یه روز همه چیز تموم بشه

اینم از امشب،*******


بازهم مثل همیشه کابوس های تکراری خواب رو بر چشمانم حرام کرده بود ،گرما و بی خوابی باعث شد،تا هوس دوش آب سرد بیفتم،تا کمی از حرارت بدنم کاسته شود بعداز یه دوش ده دقیقه ای تنها چیزی که هوس کردم یه لیوان کافی میکس بود ،چای ساز برقی اتاق رو به برق زدم یه بسته کافی میکس داخل لیوان
ماگ قهوه ای ریختم وبعد از به جوش آمد ن آب لیوان رو تا نصفه پر کردم ،درحالی که قطره های آب از میان موهای بیرون افتاده ازحوله بر زمین می چکید ،سمت پنجره قدم برداشتم ،تو ذهنم داشتم توبرنامه های فردایه جا برای سرزدن به خونه خودمون باز می کردم نزدیک به یک سال و نیم بود که سرنزده بودم الانم به اجبار ،باید می رفتم تا اسلحه شخصی بابا رو حتما پیدا کنم

دستی لابه لای موهای لخت خرمایم کشیدم و موهای گره خورده و خیس م را از هم باز کردم ،نگاه از پنجره گرفتم تا قفل آن را ببندم که دستم روی دستگیره یخ کرد ،چند بار چشم بر هم گذاشتم تا مطمئن شوم بیدارم.اول احساس کردم سایه ای روی دیوار حیاط دیدم ،اما با کمی دقت بیشتر متوجه شدم توهم نیست ،دونفر در حالی که نقاب سیاهی بر چهره داشتن داخل حیاط شدن و همراه چراغ قوه جلو دید را روشن و به سمت ورودی آمدن،فورا به سمت آباژور قدم برداشم و خاموشش کردم ،نمی خواستم متوجه بیدار بودنم شوند ،خواستم تا قبل از اینکه دیر بشه سراغ عمو بر م و مطلعه اش کنم اما با شنیدن صدای پچ پچ ،فهمیدم دزد ها وارد سالن شدند و بیرون آمدن من باعث بخطر افتادن بقیه بقیه می شد .دستی بر پیشانی عرق کرده ام کشیدم و فورا کور مال کور مال سمت کنسول رفتم و بعداز پیدا کردن گوشی خودم را زیر تخت جا دادم ،فعلا تنها نقطه امیدی که به ذهنم می رسید

سرهنگ احمدی بود که خداروشکر شماره اش رو تو گوشی سیو کرده بودم

خدا خدا می کرد م بیدار باشه ،با شناختی که من از فروزنده داشتم می دونستم اگر منو پیدا کنند چه بلایی در انتظارمه،چند بار پی در پی شماره رو گرفتم ،اما بی فایده بود ،فورا پیامی به خطش ارسال کردم و گوشی رو به حالت سایلنت قرار دادم ،یک ربع بعداز آنکه اتاق ها رو چک کنند گذشت ،با پایین آمدن دستگیره در اتاق قلبم برای لحظه ای ایستاد نور چراغ قوه در اطراف اتاق چرخ می خورد.

اولی:به خشکی شانس اینم که خالیه

دومی:شاید فهمیده ما اومدیم فرار کرده

اولی:رخت خوابش که سرده ،شاید امشب خونه نیومده

دومی: چرا چرت می گی،مگه نشنیدی اصغر چی گفت

خوب این یعنی اینکه...

هیس یواشتر ،موش کوچولو باید تو این اتاق یه جا مخفی شده باشه

یکی از اونها سمت کمد دیواری ،ودیگری سمت سرویس گوشه اتاق رفت

صفحه گوشی روش خاموش شد یه نگاه کردم دیدم جناب سرگرد هستن خواستم رد تماس بدم تا براش پیغام بفرستم که..

هینی کشیدم و تلفن رو آروم تو آستین لباسم مخفی کردم که چهره پراز جوش و سیاهش رو سمت م خم کرد و گفت:

به به خاله موشه،چرا زیر تخت حالا بیا بیرون باهم خوش باشیم قول میدم بهت بد نگزره

با ترسو لرز از زیر تخت بیرون آمد م که نفر دوم هم با یه لبخند پهن و زشت به من نزدیک شد و گفت

به به ،آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم