کابوس پارت#نوزدهم

شرمگین سرم رو پایین انداختم و پاهایم را کشان کشان باخود سمت مبل کشاندم با هر دو دست چهره کلافه ام را پوشاندم برای بازگشتن اعصاب متشنجم کمی چشم بستم ، اما چهره منفور فروزنده وآن خنده های شیطانی اش بازپیش چشمانم جان گرفت لبم را زیر دندان های پر حرص م فشار دادم که باعث شد، شوری خون را در دهان احساس کنم .

باصدای نزدیکه احمد رضا سرم را بالا گرفتم که گفت:

—حالا نمی خواد آنقدر خود خوری کنی ،ما از اولش حدفمون مشخص بود ،از همون اول می تونستیم بادادن اون پرونده عقب بشینیم تا قانون خودش به حسابشون برسه اما ما اینکار نکردیم چون حدفمون بیشتراز دستگیری یه کله گنده و چهار تا نوچه هاش بود ،نترس دیگه روز انتقام خیلی دور نیست ،می خوام یه قولی بهت بدم که بدونی به زودی بجای دیدن کابوس و دلهره ترس قراره به باز هم به روز های عادی گذشته برگردی .با نوک انگشت قطره اشکی که از گوشه چشم سر خورده بود را پاک کرد وبا لحن شادی گفت:

الانم بجای اینکه بشینی اینجا خودخوری کنی پاشو یه شام مشت بده داداشت که داره روده کوچیکه کم کم روده بزرگه رو هم شکار می کنه.

با لذت نگاهی به برادر تازه یافت شده ام انداختم صورت گرد و گندمی لبانی کبود و متوسط ،چشمانی زاغ و درشت که زیر عینک مستطیلی ش پنهان شده بود .بینی نسبتا کشیده و ریش پروفسور ی

درکل ظاهری زیبا و با نمکی از او ساخته بود ،

-میگم تو صورت من داری دنبال نخود لوبیا می گردی که اینجوری بهم زل ردی؟

چه ربطی داره؟

ربطش به اینه که تا گفتم شام بپز جای قابلمه و نخود لوبیا با نگاه خبیست زل دی به من.

لبخندی زدم و سمت آشپزخانه رفتم نگاه کلی به یخچال کردم و به این نتیجه رسیدم بهترین گزینه برای شام باقالی پلو با ماهیچه است.

مقداری گوشت درون قابله آب گذاشتم تا یخش زودتر باز شه وسراغ زعفران شوید و باقالی رفتم بعداز پیدا کردن روی میز آماده چیدم وبعد یک عدد پیاز متوسط برداشتم شروع کردم به خرد کردن،

بعداز بار گذاشتن گردن برنج رو داخل آب جوش ریختم تا نرم بشه .و بعد شروع کردم به درست کردن سالاد شیرازی،ده دقیقه بعد با صدای قل قل و سریز شدن آب برنج از پشت صندلی بلند شدم چند دانه برنج برای تست برداشتم و بعداز اطمینان حاصل اونو آبکشی کردم.

ساعت 10 شام آماده و چیده شده روی میز انتظار سرو شدن می کشید

و بر گرداندم تا پسرها را برای شام دعوت کنم که سینه به سینه احمد رضا شدم

اوووم ببین خاله ریزه چه کرده ،به به چه میز اشتها برانگیز ی

—نوش جان ،بچه ها رو صدا کن تا سرد نشده بخورن ،منم دیگه باید برگردم خونه داره دیر میشه عمو حمید نگران میشه

—وایسا شام بخورم خودم می رسونمت

—دستت طلا ،خودم ماشین آوردم مزاحم تو نمیشم

—عه بسلامتی ماشین گرفتی نگفته بودی

—مال عمو حمیده چند روز داده دستم تا خیال خودش از بابت رفتا آمدهای من راحت شه

—دستش درد نکنه ،پس با احتیاط برو طوریش نشه

بعدازخروج از آپارتمان یه نگاه به اطراف کردم و بعد سمت ماشین قدم تند کردم

تا زودتر خودم به خونه برسونم،خداروشکر خیابون ها خلوت بودن و راحت می تونستم سرعت بر م تا کمی از این دلهره ای که از سرشب بجانم افتاده بود رو از خودم دور کنم.

زمانی که وارد کوچه شدم یه ماشین سیاه رنگ مشکوکی رو دیدم که از قسمت شاگرد راننده سرش رو تا سینه بیرون کرده بود و داشت خونه رو رصد می کرد. همون لحظه که قصد داشتم گزارش کنم پلیس انگار یکی بهشون زنگ زد و بلا فاصله ماشین بصورت دنده عقب از کوچه خارج شد،نفس راحتی کشیدم