"هر چه آید به سرم باز گویم گذرد وای از آن عمر که با میگذرد ، میگذرد ??
کایوت ( قسمت سیزدهم )
از زبان دیانا :
بلاخره بعد از کلی بحث با خودم تصمیم گرفتم که برم شهرک بغلی بلکه این دختره کایلا رو دیدمش .
داشتن یه دوست اونم اینجا که غریبم بنظرم بد نبود .
لباس هامو عوض کردم و رفتم تا به مامانم اطلاع بدم که دارم میرم بیرون تا نگران نشه .
+: مامااااان من دارم میرم بیرون .
_: وایسا ببینم کجا کجا ؟ نزاشتی منم بخوابم بترکی .
+: بیرون
_: میدونم . کجای بیروت منظورمه ، همین چند روز پیش تازه بیروت بودی رفتی کلی بوم و قلمو و چرت و پرت خریدی .
+: میخوام برم یه سر به بی بی بزنم بعدشم یه دوست پیدا کردم شهرک بغلیه میخوام برم پیداش کنم حوصلم سر رفته .
_: اسم دوستت چیه ؟
+: کایلا
_: هن ؟ چه اسم سختی ، خب حالا چند سالشه ؟
+: نمیدونم ولی فک کنم همسن خودم باشه . بازجوییتون تموم شد ؟
_: میتونی بری اما اگه گفت بیا خونمون نمیری خونشوناااا برید تو فضای سبز شهرکشون رو نیمکتی چیزی بشینید حرف بزنید .
+: باشه من رفتمممم بای بای
_: ساعت هفت خونه باشیاااا
+: چشششششممم
اوف خداراشکر مامان اجازه داد حالا برم یه سر به بی بی بزنم و برم ببینم کایلا رو پیدا میکنم یا نه .
........
+: سلام بی بی خوبی ؟
«: سلام عزیزم تو خوبی ؟ منم خوبم
+: بی بی گریه کردی ؟ چیزی شده ؟
«: نه گریه کجا بود ، چشمام یکم میسوزه برا همین داره آب میاد ازش
+: آهان ، بی بی چیزی لازم نداری برات برم بخرم ؟
«: نه مادر ، جایی میخوای بری ؟
+: بله میخوام برم دنبال دوستم شهرک بغلی
_: به سلامتی مادر برو برو دیر نشه .
+: پس فعلا
رفتم شهرک بغلی یکم توش گشت و گذار کردم ولی کایلا رو ندیدم ، واقعا چه توقعی داشتم که آخه بتونم بدون دونستن پلاک خونشون اومدم دنبالش :/
داشتم ما امید برمیگشتم که حس کردم کایلا رو دیدم سریع سرمو چرخوندم و روی اون فرد زوم شدم ، آرهههه خودش بودددد ایول !
بدو بدو رفتم سمتش و اسمشو صدا کردم .
+: کایلااا کایلاااا
×: ااا سلام دیانا درست گفتم اسمتو ؟
+: آره خودمم خوبی ؟
×: ممنون تو خوبی ؟ اینجا چیکار میکنی ؟
+: امممم راسیاتش حوصلم حسابی سر رفته بود گفتم بیام پیش تو و ببینم پیدات میکنم .
×: پس اینو جواب مثبتی برای تقاضای دوستیم درنظر میگیرم :)
+: باشه :)
×: امم خب میخوای بیای بریم تو با هم صحبت کنیم و خوش بگزرونیم :)
+: نه ممنون مزاحم نمیشم
×: مزاحم چیه بابا مراحمی بیا داخل خجالت نکش
با اینکه کلی مقاومت کردم اما کایلا دستمو گرفت و به زور منو برد توی خونشون
+: میگم که زشت نباشه جلو مامانت و بابات
×: نه بابا نترس من اینجا تنهام اونا چند تا خونه اونور تر زندگی میکنند در واقع اینجا خونه مجردیمه :)
+: آهان که اینطور
×: خبب از خودت بگو خواهر برادر داری ؟ بچه چندمی ؟ چند سالته ؟
+: خب من یه خواهر کوچیکه از خودم دارم و به تازگی رفتم توی ۱۹ سال تو چی ؟
×: خب من یه برادر بزرگ تر از خودم دارم که اینجا نیست و برا خودش میره اینطرف اونطرف و یه جا بند نمیشه و من توی ۲۰ سالم :)
+: پس یه سال از من بزرگ تری خانوادتون هم اینجان ؟
×: نه ما کسیو ندارم هر بار از بابام پرسیدم درموردشون بهم گفت بابا بزرگم و خانواده ها مخالف ازدواج بابا و مامانم بودند در نتیجه اونا هم باهاشون قطع رابطه میکنند :)
+: آه چه بد اشکالی نداره به جاش تو منو داری :))
×: آهوم چیزی میخوری برات بیارم ؟ ببخشید من پذیرایی کردنم افتضاحه
+: نه چیزی نمیخورم اشکال نداره .
*صدای زنگ تلفن*
+: تلفن داره زنگ میخوره
×: وایی من باید برم دستشویی اگه میشه تو جواب بده
+: زشته آخه ..
با دیدن جای خالی کایلا تصمیم گرفتم تلفن رو جواب بدم .
+: الو سلام بفرمایید
-: سلام ببخشید فک کنم اشتباه گرفتم .
+: نه آقا شما با کایلا کار دارید ؟
-: بله شما خواهر منو از کجا میشناسید ؟
+: من دوستش دیانا هستم :)
-: دیانا ؟!
+: بله مشکلی پیش اومده ؟
-: آه نه فقط اسمتون منو یاد یه نفر توی گذشتم انداخت همین
+: آهان ببخشید من تلفن رو جواب دادم خواهرتون دستش بنده
-: دستش به چی بنده ؟
+: اممم به خودشون
-: هان ؟ یعنی چی به خودش ؟
+: چیز چطور بگم دستشویی هستن
-: وای دختر راحت باش خجالت نکش قشنگ بگو رفته دستشویی این یه امر طبیعیه خجالت ندارع که
+: بله درست می فرمایید خواهرتون اومدن گوشی
-: خدافظ دینا خانوم
+: خدانگهدار اما اسم من دیاناست
گوشی رو به کایلا دادم و ازش فاصله گرفتم چون ممکن بود بخوان حرف خصوصی بزنن ، نگاهی به ساعتم انداختم و با دیدن اینکه ساعت یه ربع هفت بود مثل فشنگ از جام پریدم و رفتم به کایلا بگم که دارم میرم خونه
داشتم نزدیک اتاق میشدم که با شنیدن صدای فریاد کایلا که داد میزد هیچ غلطی نمیتونی بکنی از جا پریدم آروم به در ضربه ای زدم
+: بیام تو ؟!
×: بیا
+: اممم کایلا من دیگه باید برم دیرم شده مامانم گفته هفت خونه باش اگه هفت خونه نباشم پخ پخ
×: باشه حیف خیلی زود گذشت بازم بیا ببینمت :)
+: باشه کاری نداری ؟ خدافظ
×: خدافظ
****************
از زبان راوی :
دیانا خوشحال از پیدا کردن دوستی جدید قدم به سمت خانه برمیداشت .
کایلا در خانه اش به مکالمه بین خودش و برادرش می اندیشید و خشم و نفرت در چشم هایش زبانه میزد .
در طرفی دیگر مجنون عاشق دستبند دخترک را در دستش گرفته بود و لبخند ملیحی بر لب داشت ، چقدر دلش میخواست دخترک را در آغوش بگیرد و در برابر چشمان دیگر مردان از او محافظت کند .
گرچه تا جای ممکن خواستگار هایش را سر به نیست کرده بود اما تا کی میتوانست او را برای خود نگه دارد بدون آنکه دخترک از حضورش با خبر باشد ؟ با فکری که به ذهنش رسید لبخند شیطنت آمیزی بر لبانش نشست و مشتاقانه منتظر روزی بود که دخترک را باز میبیند .
و اما در طرفی دیگر پسرک شیطانی چندین نفر را اجیر کرده بود تا عروس جنگل را زیر نظر بگیرند و چند نفری هم گذاشته بود تا مراقب مورگان باشند تا خطایی ازش سر نزند ، میدانست مورگان چشم دیدن عروس جنگل را ندارد و حاضر است هرجور شده او را از زندگیش دور کند هر جور فکر میکرد چاره ای جز کشتن او نداشت بلاخره تصمیم گرفت که با عروس جنگل ازدواج کند در نتیجه او عروس تاریکی میشد وکمی بیشتر میتوانست زنده بماند و درنتیجه او میتوانست بیشتر با عروسک جدیدش بازی کند. اما چطور خودش را به دخترک نزدیک کند ؟
با رسیدن فکری به ذهنش لبخند مخوف و شیطانیش بر روی لبانش نقش بست و سیگاری خاموش که بین لبانش بود را روشن کرد و با لذت پک عمیقی بهش زد .
سرنوشت آنها را کجا خواهد برد ؟ به سوی مرگ یا زندگی؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
شاخه گلی با عطر نسکافه
مطلبی دیگر از این انتشارات
کایوت( قسمت پانزدهم )
مطلبی دیگر از این انتشارات
برای دل ِ نازم:)