"هر چه آید به سرم باز گویم گذرد وای از آن عمر که با میگذرد ، میگذرد ??
کایوت ( قسمت پنجم )
داشتم میدویدم که پام به چیزی که فک کنم شاخه بود گیر کرد و روی زمین افتادم ، میخواستم بلند بشم اما پاهام دیگه جونی نداشتند .
با صدای نحسی سرم را بلند کردم و نگاهم را به صورت نفرت انگیز آن دو مرد انداختم :
_: اوخی طعمه کوچولومون خورد زمین
*: دختره خیره سر از دست ما در میری ؟
یکیشون بازوم رو گرفت و محکم بلندم کرد ، خیلی عصبی شدم از این که بهم دست زده و از طرفی بازوم درد گرفته بود .
+: هوی مرتیکه دست نجستو بکش !
و بازوم رو از تو دستش بیرون کشیدم و لباسم را تکاندم .
_: ببین نفله بهتره فکر فرار به سرت نزنه و مثل آدم باهامون راه بیای افتاااد ؟
لحنمو مثل خودش کردم و گفتم :
+: افتاد ولی ببین بزرگتر از تو هم نتونستن بهم امر و نهی کنن تو که دیگه سهلی الدنگ مفت خور .
*: ببین جوجه بهتره حواست باشه چه زری میزنی بلآخره هر چی نباشه ما دو تا مردیم و میتونیم دندوناتو خورد کنیم .
راست میگفت حتی اگر هر دو پاپتی و بدرد نخور باشند بازم زورم بهشون نمیرسید ، چیزی نگفتم و فقط نگاهی جدی به هر دو انداختم .
_: مادمازل پاکیزه بهتره حرکت کنی ، البته اگه نمیخوای نجس بشی بهتره فکر دور زدن ما رو از سرت بیرون کنی!
حداقل خوبه که دست نجسشون رو بهم نمیزنند دنبالشون راه افتادم و در همین حین داشتم به راه فراری فکر میکردم که باز گیر نیوفتم !
فعلا فقط نیاز دارم یه موقعیت پیش بیاد تا بعد ببینم باید چیکار کنم ،نزدیک یک ساعت بود که راه رفته بودیم .
*صدای خش خش برگ و شکستن شاخه *
_: یاور اون صدای چی بود ؟
*: ای بابا تو چقدر ترسویی چیزی نیست حتما خرگوش بوده .
_: ولی اگه یه حیوون وحشی باشه چی ؟
*: اوو چقدر شلوغش میکنی مرد حالا اگه چیزی هم باشه این دختره رو که برای دکور با خودمون نیوردیم اینو طعمه میکنیم و خودمون در میریم .
+: الدنگ عوضی
پس از چند دقیقه جسمی از جلومون به سرعت رد شد ،
_: دیدی ؟ دیدی گفتم چیزی هست
*: هیس هیچی نگو ببینم
همون موقع جسمی روی یاور پرید ، جیغی کشیدم و سرم را برگردوندم تا ببینم چه اتفاقی افتاده که با گرگی مواجه شدم که داشت یاور رو تیکه تیکه میکرد و میبلعید سرم را چرخاندم و فهمیدم آن یکی مرد فرار کرده ؛ چشمام از ترس گشاد شده بودند ، تصمیم گرفتم قبل از آنکه آن گرگ دست از خوردن یاور بردارد و به سراغم بیاید فرار کنم .
آرام آرام از آنها فاصله گرفتم و شروع به دویدن کردم اصلا نمیدانستم کجا دارم میرم و دعا میکردم که توجه گرگ را به خودم جلب نکرده باشم ، سرم را برگرداندم و فهمیدم خداراشکر گرگ به دنبالم نیامده .
خیلی عجیب بود که متوجهم نشده بود و اینکه آن گرگ تنها بود عجیب تر از آن !
نفسی تازه کردم و تصمیم گرفتم راهم را ادامه بدهم که با پسری رو در رو شدم ، هین بلندی کشیدم و دستم را روی قلبم گذاشتم ، پسر قیافه بدی نداشت و میشد گفت جذاب بود !
#: حالت خوبه ؟ ببخشید نمیخواستم بترسونمت فقط دیدم وحشت زده ای و انگار داری از چیزی فرار میکنی .
او چرا اینقدر خودمانی صحبت میکرد ، اخمی کردم و با جدیت جوابش را دادم .
+: بله یه گرگ اونجا بود داشتم از دست اون فرار میکردم ، ببخشید من گم شدم شما میدونید چطور میشه به کمپ ... رسید ؟
#: گرگ ؟ جالبه ! اوه البته لیدی دنبالم بیا تو رو به جایی که میخوای میرسونم .
از لحن خودمونی او اصلا خوشم نمی آمد و حس خوبی بهش نداشتم او خیلی رفتار مرموز و مشکوکی داشت ، مدام اطراف را میپایید و چک میکرد که من دنبالش هستم یا نه .
اما از طرفی حسی بهم میگفت او مرا به کمپ میرساند ، پس از گذشت دقایقی پسر ایستاد .
#: رسیدیم
+: خیلی ممنونم آقا
#: ویلاد صدام کن :)
+: بله آقا ویلاد بازم ممنون
#: خواهش میکنم . فقط یه سوال .... اون گردنبند رو از کجا خریدی ؟
+: آه این رو توی جنگل پیداش کردم چطور ؟!
#: هیچی فقط خیلی زیباست .
#: خب لیدی من باید برم دیگه ! اما قبل رفتن چیزی هست که به تو میخوام بگم و بهتره همشون رو فراموش کنی!
+: چی میخواید بگید ؟
#: تو خیلی بوی خوب و خاصی میدی و بهتره زیاد توی جنگل پرسه نزنی چون تضمین نمیکنم دفعه بعد سالم بیرون بیای و اینکه خیلی مراقب اون گردنبند باش چون چشم خیلیا دنبالشه .
+: چی ؟ منظورت چیه ؟
#: به زودی همدیگه رو میبینیم و اینو بدون در آینده ای نچندان دور زندگیت چالش برانگیز خواهد شد .
بعد از این حرف به سرعت دور شد و جای هیچ حرفی رو برایم باقی نزاشت ، ذهنم خیلی درگیر حرف هایش شده بود .
منظورش از اینکه بوی خوبی میدهم چه بود ؟ من که حتی عطری هم نزدم !
و منظورش از اینکه چشم خیلیا دنبال این حلقس چه بود ؟
هر چی فکر میکردم نتیجه کمتری میگرفتم ، در آخر خودم را قانع کردم که او فقط میخواسته مرا سرکار بگذارد .
به سمت چادر خودمون حرکت کردم و با ورودم به چادر منتظر سیلی ای از طرف پدرم بودم اما با دیدن خانواده ام در حال پهن کردن سفره برای خوردن تنقلات چشمانم از حدقه بیرون زد .
+: مامان من اومدم .
_: خوش اومدی خب که چی ؟!
+: مامان یعنی نگرانم نشدی ؟ بابا شما چی ؟
_:وا مگه چی شده که نگران بشم ؟
#: مامانت راست میگه چی شده مگه ؟
+: یعنی شما نفهمید من چند ساعته نیستم و گم شدم؟
#: چند ساعت ؟ اما تازه یک ساعته که ما اومدیم اینجا دیانا !
+: چی ؟ غیر ممکنه !
من مطمئنم بیشتر از یک ساعت توی جنگل گم شده بودم ، این خیلی عجیبه و من نمیفهمم اینجا داره چه اتفاقی میوفته !
سعی کردم فکرامو جمع کنم شاید به نتیجه ای برسم اما هر چی بیشتر فکر میکردم از آن چند ساعت گم شدنم چیز زیادی یادم نمیومد !
فقط یادمه که من گیر یاور و دوستش افتادم و بعد یه گرگ به یاور حمله کرد و من در حال فرار از اون گرگ به کمپ رسیدم اما چرا حس میکنم چیزی را از قلم انداخته ام ؟
سرم از اینهمه سردرگمی درد گرفته بود و گرسنگی به معده ام فشار میآورد ،بعد از صرف شام قرص خواب آوری خوردم و به خواب رفتم .
*: بوی خوبی میدی ...
*: مراقب گردنبندت باش ...
*: فراموش کن ...
*: همو میبینیم ...
*: زندگی چالش برانگیز ....
#: دیانا دیانااا بلند شو !
با تنی خیس از عرق و چشمانی گشاد شده از خواب پریدم و به پدرم که با نگرانی بالای سرم ایستاده بود نگاه کردم .
#: چیزی نیست خواب دیدی حالت خوبه ؟
سرم را تکان دادم و خیالش را راحت کردم ، آن خواب با اینکه خیلی ناواضح بود اما خیلی واقعی میزد و حس میکردم قبلا این حرف ها را از کسی شنیده ام اما چه کسی قبلا این حرف ها را به من زده که یادم نمی آید ؟
پایان قسمت پنجم


مطلبی دیگر از این انتشارات
دسامبر همه میمیرند! داستان نابودی یک آرمان شهر...
مطلبی دیگر از این انتشارات
ناراحتیهایی با بینهایت دلیلِ نادلیل
مطلبی دیگر از این انتشارات
رادیو اکتیو قسمت 2