"هر چه آید به سرم باز گویم گذرد وای از آن عمر که با میگذرد ، میگذرد ??
کایوت ( قسمت یازدهم )
از زبان دیانا :
نزدیکای شب بود که از خواب بیدار شدم ، همه بدنم کوفته شده بود و درد میکرد .
تصمیم گرفتم برم یه دوش بگیرم تا حالم جا بیاد ، بعد از اینکه از حمام اومدم لباس هامو پوشیدم و رفتم ببینم بقیه در چه وضعن .
همه بیدار شده بودن به غیر از درسا ، خب معلومه خواهر خودمه و قطعا دست خرس رو از رو بسته و بش گفته برو من جات هستم .
نشسته ام به قابلمه نگاه میکنم
معده ام آه میکشد
شما از کجا قرار کرده اید ؟
خیال خوردنت چه دلپذیر بود ?
جوانی ام در این امید پیر شد
برام نزاشتین و دیر شد
همین
+: ماماااااااان من گشنمهههه چرا یکم غذا برا من نزاشتیددددد ??
_: دیانا چه خبرته آروم ، از بچه دو ساله هم بدتری حالا که چیزی نشده یکم وقت دیگه شام میخوایم بخوریم ، خیر سرت بزرگ شدی این رفتار زشت چیه ؟
+: پوففف خب مامان گشنمه :/
بعد از زدن حرفم صبر نکردم مامان جوابمو بده و سریع به اتاقم رفتم چون میدونستم یه صف نصیحت ردیف کرده که بهم بگه و منم اصلا حال و اعصابشو نداشتم .
گوشیمو برداشتم و رفتم توی پینترست و کلیپ های فان نگاه کردم و یکم اعصابم اومد سر جاش ، بعد از اینکه از پینترست خسته شدم رفتم ببینم رمان چی دارم بخونم .
کمی که گشتم دیدم رمانی که جذبم کنه پیدا نمیکنم پس یه سر رفتم تو گوگل و با فهمیدن اینکه قسمت جدید مانهوای مورد علاقه اومده ذوق زده قسمت های جدیدش رو دانلود کردم و خوندم ، غرق خوندن بودم که مامان صدام کرد برای شام .
معده ام از سر ذوق سرودی سر داد ?
درسا دوید از کنارم رد شد منم رفتم سر میز و با دیدن فسنجون چشمام برق زد ، یه کوه برنج و خورشت توی بشقابم ریختم و بشمر سه حمله کردم به غذا و تند تند میخوردم .
با اخساس اینکه کسی نگاهم میکنه سرم رو بالا آوردم و دیدم همه با چشای باباقوری شده زل زدن بهم .
#: دیانا بابا چند وقته غذا نخوردی ؟
*: عمو فک کنم دیانا از سومالی فرار کرده باشه
علی این حرف رو زد و خودش و رضا به حرفش خندیدن ، لبخند حرصی زدم
+: بابا خب گشنمه چیکار کنم میدونی که عاشق فسنجون هم هستم :) و در جواب بعضیا باید بگم دیگ به دیگ میگه روت سیاه سه پایه میگه صل علی
و اینکه علی آقا مامانت بهت یاد نداده موقع غذا خوردن سرت باید تو بشقاب خودت باشه نه دیگران ؟
از اونجایی که میدونست حریف زبون من نمیشه فقط یه نگاه عصبی انداخت و مشغول خوردن شد ، سرم را چرخوندم و مامانم رو دیدم که با چشماش داشت کرم الکاتبین رو جلو چشمام میاورد .
+: راستی من فردا میخوام برم یکم هوا بخورم و یه سری وسیله هم بخرم برای نقاشی .
#: خودت تنها میخوای بری ؟ میخوای علی یا رضا هم باهات بیان ؟
نگاهی به اون دو تا تیتیش مامانی انداختم که داشتن با نیش باز نگاه میکردن ، میدونستم باهام بیان فرقی به حالم نمیکنه چون میرن پی کار خودشون حالا نمیدونم پای جی اف در میونه یا چیز دیگه .
+: نه بابا نمیخواد بچه که نیستم خودم بلدم برای چی الکی دنبال خودم آدم راه بندازم .
#: باشه هر جور خودت میدونی هر جا خسته شدی اسنپی چیزی بگیر برگرد .
+: باشه
بعد از خوردن شام همه رفتن بخوابن و برای من سوال بود که چطور میتونن اینهمه بخوابن ، من که اصلا خوابم نمیومد رفتم توی اتاقم و نشستم سریال کره ای نگاه کردم .
تا به خودم اومدم دیدم ساعت سه شده و از اونجایی که فردا میخواستم برم بیرون تصمیم گرفتم بخوابم چون میترسیدم فردا سردرد باز بیاد سراغم .
وقتی چشامو باز. کردم دیدم ساعت ۱۲ ظهره ، خوشحال از اینکه بلاخره گذاشتن تا لنگ ظهر بخوابم کش و قوسی به بدنم دادم و پاشدم لباس هامو عوض کردم و رفتم پایین .
تنها صدایی که در اون لحظه به گوش میرسید صدای حرف زدن و غیبت کردن مامانم و زنموم بود ، فک کنم چشم بی بی رو دور دیدن برای همین دارن تند تند غیبتاشونو میکنن . آخه بی بی میگفت غیبت گناهه و ازین کار خیلی بدش میومد ولی خب هر کاری کنی بیشتر زن ها این خصلت رو دارن ، خود منم یکیشون البته من زیاد غیبت نمیکنم مگر پای کسی درمیون باشه که دل خوشی ازش نداشته باشم .
نگاهمو چرخوندم و دیدم درسا داره چرت میزنه و دو پسر عمو در گوشی های خود غرق شدن ، فک کنم دارن کالاف بازی میکنن .
از طرفی عمو داشت شیشلیک رو تند تند باد میزد و ژست آشپز ها رو گرفته بود که باعث شد خندم بگیره بابا هم که قطعا دنبال کارای شرکت بود و همین طور خونه ، از اونجایی که مامانم و زنمو دارن غیبت میکنن پس یعنی بی بی خوابه یا هم با بابا رفته دکتر .
بعد کمی وقت که میز رو چیدیم بی بی هم پیداش شد و سر میز نشست ، بابا هم زنگ زد گفت امروز ناهار نمیاد و بدون اون شروع کنیم .
از اونجایی که تنها فقط شیشلیک های عمو رو میخوردم و دوست داشتم با ولع شروع کردم به خوردن و با حس ترکیدن عقب کشیدم و در حالیکه بشقابم رو به آشپزخونه میبردم از عمو و بقیه برای غذا تشکر کردم .
_: دیانا اون نوشابه و دوغ رو از تو یخچال با چند تا لیوان بیار .
+: چشمممممم
ای بابا انگار منتظر بودن من پاشم تا دستوراتشون شروع بشه .
اول به عنوان دست مزدم یه لیوان دوغ برای خودم ریختم و بعد نوشابه و دوغ رو سر میز بردم .
_: خاک به سرم دختر چرا دوغو باز کردی ؟ کارت خیلی زشت بود .
واهاییی باز میخواد غر بزنه .
+: باشه باشه چشم چشم من باید برم دیرم شده کاری نداری خدافظ
تند تند کلمات رو پشت هم ردیف کردم و بعد دویدم و لباس هامو عوض کردم تا برم بیرون یکم دلم باز بشه .
***********
تقریبا دو سه ساعتی بود که داشتم راه میرفتم و پاهام از فرط خستگی درد میکرد ، تصمیم گرفتم برگردم خداراشکر وسایلی که خریده بودم بیشترشون کوچولو و سبک بودن ، از اونجایی که با خودم کوله آورده بودم زیاد بهم فشار نمیومد پس تصمیم گرفتم خودم پیاده برگردم .
تقریبا نزدیکای شهرک شده بودم تصمیم گرفتم یکم خوراکی بخرم تا توی اتاقم ذخیره داشته باشم ، نزدیک ازین سوپری رو که دیدم واردش شدم و در واقع یه جورایی همه قفسه هاشو تخلیه کردم .
بعد از حساب کردن تند تند قدم بر می داشتم تا فقط برسم خونه چون دیگه جونم داشت درمیومد ، همینجور داشتم میرفتم که یه خانمی حواسش نبود و یا هم برخورد کردیم .
دیدم خانومه افتاده رو زمین و مچش رو گرفته ، سریع کمکش کردم بلند بشه و ازش معذرت خواهی کردم .
خاک مانتوش رو که تکوند نگاهی بهم انداخت ، وقتی صورتشو دیدم اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که اگه پسر بودم قطعا برای خودم میگرفتمش .
دختره خوشگلی نبود ولی صورت کیوت و بامزه ای داشت ، چشماش که معلوم نبود چه رنگیه ولی فک کنم تیله ای بودن و پوست سفیدی داشت و کمی تو پر بود .
+: ببخشید خانوم من عجله داشتم حواسم نبود بهتون خوردم .
_: نه خواهش میکنم منم خواستم نبود ، به نظر دختر خوبی میای اینجا زندگی میکنی ؟ قبلا ندیده بودمت .
با خودم گفتم چه زود پسرخاله شد :/ ولی در جوابش لبخند تصنعی زدم
+: معمولا تابستون ها میومدم ولی به تازگی برای زندگی اومدیم .
_: آهان چه خوب منم تو همین شهرک بغلیتونم خوشحال میشم باهم در ارتباط باشیم . راستی اسمم کایلاس
+: ممنون منم دیانام بعدا میبینمت .
_: خدافظ
اوففف عجب آدمی بود چطور میتونه اینقدر زود صمیمی بشه با کسی که فقط چند دقیقس دیدتش :/
ولی خیلی بامزه بود دختر بدی هم به نظر نمیومد اما من یاد گرفته بودم تو این جامعه نباید آسون به هر کسی اعتماد کنم ، سرمو برگردوندم ببینم دختره کجاس دیدم داره به من نگاه میکنه ولی یه جوری نگاه میکرد انگار که ...
بیخیالش باز خیالاتی شدم کی تا حالا تونستم نگاه خوانی کنم که این دفعه دومم باشه ، بلاخره با دیدن خونه بی بی اشک شوقی اومد از چشام بچکه که نزاشتم و بش گفتم بره به کار زشتش فکر کنه .
بعد اینکه در رو باز کردم سلام بلندی دادم و رفتم تو اتاقم تا دوش بگیرم چون حس کردم دارم تو دریای عرق شنا میکنم .
وقتی از حموم اومدم بیرون و لباس هامو پوشیدم رفتم تا خرید هامو نشون مامان و زنمو و بقیه بدم .
از زبان راوی :
مشکوک فکرش درگیر امروز بود از اینکه کسی که انتظارش را نداشت خودش را به او نشان داده بود و میخواست حرص او را در بیاورد و خودش را در خطر بیندازد و این باعث میشد در دلش طلاطمی وصف ناپذیر ایجاد بشه .
در طرفی دیگر پسرک داشت نقشه ای رو که چندین ماه برایش وقت صرف کرده بود را نگاه میکرد و احساس خوشایندی داشت کمی بعد فردی او را صدا زد
_: آقا ؟
×: زیر زمین رو تمیز کردید ؟
_: بله آقا همون طور که فرمودید همه اجساد رو سر به نیست کردیم .
×: خوبه کاری داری ؟
_: بله آقا خواستم بگم خبری به دستمون رسیده که امروز فرد x خودشو در معرض دید قرار گذاشته .
×: داره جالب میشه ? با اینکارش میخواسته اعلام جنگ کنه یا چی ؟
_: نه آقا ایشون بعد از اینکه خودشونو به سرباز ها نشون دادن درخواست دیدار با شما رو کردن و گفتن میخواند شما رو هفته دیگه ببینند
×: خوبه کنجکاوم بدونم چیکارم داره ، گرچه حدسش زیادم سخت نیست .بی صبرانه منتظر دیدارتم مورگان???
پایان قسمت یازدهم
مطلبی دیگر از این انتشارات
آلزایمر
مطلبی دیگر از این انتشارات
کایوت (پارت ششم )
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان| لحظه