رمان آنلاین کایوت ( هر گونه کپی برداری بدون اجازه بنده ممنوع )
کایوت ( پارت نهم )
وقتی از خواب بیدار شدم لباس هامو عوض کردم و رفتم که صبحانه بخورم و بفهمم آخر نتیجه این اسباب کشی یهویی چیشد .
+: سلام مامان صبح بخیر
_: سلام صبح تو هم بخیر
+: میگم مامان آخر این حرفای دیشب یه کجا رسید ؟
_: میخواستی به کجا برسه ؟ معلومه که قراره بیایم اینجا برای زندگی ، حالا امروز بابات و عموت رفتن ببینن دوتا ویلای خوب توی همین شهرک پیدا میکنن یا نه . میخواستن برای بی بی هم یه ویلا دیگه بگیرن که کوچک تر باشه اما بی بی گفت کلی خاطره داره اینجا و نمیخواد .
+: کاش توی همین شهرک پیدا کنن که هم نزدیک بی بی باشیم هم اینکه من این شهرکو خیلی دوست دارم ، خب بی بی حق داره منم بودم از اون خونه خوشگل و بزرگ دست نمیکشیدم :)
_: نمیدونم حالا بابات گفت برای ناهار میاند ایشالا که راحت ویلا گیرشون بیاد .
+: ایشالا
با صدای قل قل آب به سمت کتری رفتم و توی لیوانم آب جوش ریختم .
_: دیانا چایی تازه دم کردم بخور .
+: نه ممنون نسکافه میخورم .
بعد از درست کردن نسکافه رفتم به اتاقم و پشت میز نشستم ، لب تاپمو روشن کردم و محض احتیاط تموم اتفاقات رو اونجا هم ثبت کردم .
بعد از ثبت اطلاعات از گرگینه و هر چیزی که فکر میکردم کش و قوسی به بدنم دادم و فکرم به سمت گرگینه منحرف شد ، یعنی اون پسره یا دختره ؟
چند سالشه ؟
قیافه انسانیش چطوریه ؟
ممکنه به همون جذابی وقتی که گرگه باشه ؟
چرا دستبندمو با خودش برد ؟
چرا همش اطراف من پیداش میشه ؟
آههههه
خدا چرا به هیچ نتیجه ای نمیرسم ، حداقل خوبه برای زندگی اومدیم اینجا میتونم برم بازم جنگل و بیشتر بفهمم درموردش .
نگاهی به ساعت انداختم 2 ظهر بود ، رفتم ببینم ناهار چی داریم و توی دلم دعا دعا میکردم که غذای دریایی نباشه و اگه بود حداقل ماهی قزل الا باشه .
+: سلام زنمو خوبید ؟ خسته نباشید ، میگم که چیزه .. ناهار چی داریم ؟
_: سلام عزیزم ممنون تو خوبی ؟ رنگ به صورت نداری . ناهار هم اناربیج درست کردم ، چطور ؟ دوست نداری ؟
+: منم خوبم ، نه نه من اناربیج خیلی دوست دارممم ?
داشتیم میز رو برای ناهار میچیدیم که بابا و عمو هم رسیدن و رفتن تا لباس هاشون رو عوض کنند .
داشتم قربون صدقه اناربیج عزیز و قشنگم میرفتم که :
×: امیر علی خونه چیشد ؟
#: هیچی مامان خداراشکر راحت دو تا ویلا دو تا کوچه بالاتر شما پسند کردیم ، قیمتش هم خوبه خداراشکر .
_: پس به زودی باید بریم اصفهان که اسباب و اثاثیه رو جمع کنیم برای اسباب کشی؟
#: بله زن داداش
+: بابا کی میریم اصفهان ؟
#: احتمالا فرداشب برمیگردیم اصفهان باید چند نفر رو بگیم بیان برای جمع کردن سریع وسیله ها ، یه سری وسیله ها رو هم میفروشیم اینجا میخریم مثل ماشین لباسشویی و یخچال و اینا
=: امیر پس کی مواظب بی بی باشه ؟
#: وای دریا راست میگی اصلا یاد بی بی نبودم .
*: داداش میخوای من بمونم پیش بی بی شما برید اصفهان و بیاید ؟
#: نه داداش تو برو من میمونم ، یه باره سر شرکت هم برو و کاراشو راست و ریست کن .
*: خیلی خب پس فردا عصر حرکت میکنیم .
+: عمو هممون جا نمیشیم تو یدونه ماشین که .
#:دیانا راست میگه یه ماشین کرایه کنید .
*: خب باید توی هر دو ماشین دو تا راننده باشه تا اگه یکی خسته شد اون یه نفر بشینه ، ولی جز من و دریا خانوم دیگه کسی نیست .
#: پس خانومت ؟
*: نه نمیشینه پشت فرمون چون بعد اون تصادف اون سال دیگه میترسه و حالش بد میشه ، کسی رو نداریم دیگه .
+: اهم اهم عمو من یه سالی هست که گواهی نامه گرفتما .
رضا: بابا منم هستم تازه .
*: ااا اره شما دوتا هم هستید راستی ، ولی خب بازم ...
#: چطوره دیانا و دریا ودرسا و علی تو یه ماشین باشن ، تو و خانومت و رضا هم تو یه ماشین اینجوری بهتره .
*: چاره دیگه ای نیست پس مجبوریم دیگه .
از طرفی خوشحال بودم که بلاخره قراره خارج از شهر پشت ماشین بشینم از طرفی استرس داشتم که نکنه خوابم ببره و چپ کنیم ، پس تصمیم گرفتم حسابی بخوابم تا فردا خدای نکرده خوابم نبره پشت فرمون .
پایان قسمت نهم
مطلبی دیگر از این انتشارات
من و من ، ماه و جزیره (2)
مطلبی دیگر از این انتشارات
روزی روزگاری
مطلبی دیگر از این انتشارات
کابوس ،پارت#دوازدهم