کیک آلبالویی

به قلم ثنا احتشام سرشت، کلاس نهم

طبق عادت عصر های خسته کننده ی تابستان ، روی تاب نشسته بودم و کتاب می خواندم . زنان کوچکی که به خاطر جو مارچ ، صدمین بار بود که می خواندمش . دختری 15 ساله و دقیقا هم سن من . کاش در باقی چیزها هم اشتراک داشتیم . جسارت ، صبر ...

زنان کوچکی که به خاطر جو مارچ ، صدمین بار بود که می خواندمش . دختری 15 ساله و دقیقا هم سن من . کاش در باقی چیزها هم اشتراک داشتیم . جسارت ، صبر ...
زنان کوچکی که به خاطر جو مارچ ، صدمین بار بود که می خواندمش . دختری 15 ساله و دقیقا هم سن من . کاش در باقی چیزها هم اشتراک داشتیم . جسارت ، صبر ...


در این فکر ها غرق شده بودم که صدای زنگ تلفن مرا به خود آورد . بدو بدو سمت خانه رفتم و جواب دادم . مامان بود . حرفی زد که اصلا دلم نمی خواست بشنوم ، تا ساعت 2 شب شیفت بود و برای شام نمی آمد ؛ مادر بزرگ هم برای عیادت خواهرش به شهرستان رفته بود . وای نه ! یعنی قرار بود تا ساعت 2 شب یک تنه با بنیامین سرو کله بزنم ؟ مامان مشغول توصیه کردن بود که نگاهم به تقویم افتاد ، وقتی که دوباره خلاصه توصیه هایش را در یک جمله گفت و می خواست خداحافظی کند ، من هم گفتم : باشه باشه ! حتما مراقبم . راستی مامان تولدت مبارک !

اصلا یادم نبود ... عینک مطالعه ام را از چشم در آوردم و خودم را روی کاناپه انداختم ، تبلتم را باز کردم تا پیام های جدید را ببینم . رویا و هدی از من خواسته بودند که فیلم و کتاب معرفی کنم . مثل اینکه تنها نیستم ! حوصله ی دوستانم هم در این روزهای ملال انگیز سر رفته بود . همین طور که مشغول چت کردن بودیم ، جرقه ای در ذهنم زده شد . باید مامان را سورپرایز می کردم . اما چطور ؟ من که نه ایده ای داشتم و نه کار خاصی برای شگفت زده کردن مامانم بلد بودم . از بچه ها کمک گرفتم . هدی گفت کیک درست کن ، رویا پیشنهاد پختن فینگرفود و سورپرایز کردن در تاریکی را داد . چه حرف ها ! از پس هیچ کدامشان بر نمی آمدم . تجربه ی پخت هیچ غذایی نداشتم . شاید بهتر بود از آنها دعوت می کردم تا به خانه بیایند و به من کمک کنند . بله ، این بهترین کار بود ! از رویا و هدی که رفیق های صمیمی من بودند دعوت کردم تا برای یاری من بیایند . آنقدر حوصله شان سر رفته بود که سریع قبول کردند . خانواده هایشان هم مشکلی نداشتند ، خیلی سال بود آشنا بودیم و به هم اعتماد کامل داشتیم . خواستم میزبان خوبی باشم ، داخل آشپزخانه رفتم و 3 لیوان شربت آلبالو با یخ درست کردم که خنکشان شود. خوشبختانه یخ ها هنوز آب نشده بود که آمدند . چقدر عالی شد ! ساعت 6 بعد از ظهر بود و ما تا 2 شب وقت زیادی داشتیم . در را که باز کردم ذوق زده شدم . فکرش را هم نمی کردم ! رویا و هدی بادکنک و ریسه به دست آمده بودند . حتی لباس های به قول معروف ، پلوخوری هم تنشان کرده بودند . نکند خیال ماندن تا آمدن مامان را داشتند ؟ اما من فقط برای کمک دعوتشان کرده بودم . هدی که در حالت عادی هم زیبایی خاصی داشت ، حالا در آن مانتوی فیروزه ای جذاب تر شده بود . همین طور رویا با لباس گلبهی رنگش . بعد از سلام و احوال پرسی مشغول خوردن شربت ها شدیم .

به بچه ها گفتم : شما که حالا زحمت کشیدین این خرت و پرت ها رو خریدین ، خب یه کیکم سر راه می گرفتین دیگه !

از بچه ها کمک گرفتم . هدی گفت کیک درست کن ، رویا پیشنهاد پختن فینگرفود و سورپرایز کردن در تاریکی را داد . چه حرف ها ! از پس هیچ کدامشان بر نمی آمدم .
از بچه ها کمک گرفتم . هدی گفت کیک درست کن ، رویا پیشنهاد پختن فینگرفود و سورپرایز کردن در تاریکی را داد . چه حرف ها ! از پس هیچ کدامشان بر نمی آمدم .


هدی گفت : بهار خانوم ما رو دست کم گرفتیا ! خودمون می دونستیم میشه کیک از بیرونم خرید ، ولی خب خودمون می خوایم درست کنیم !

- چی ؟

- خودمون درست می کنیم دیگه ، یه کیک ِ ...

رویا سریع گفت : آلبالویی

نمی دانستم که چه چیزی باید بگویم . تا حالا تجربه ی این کار ها را نداشتم . در کنار خوشحالی اما حس بدی داشتم . احساس می کردم مرا به چشم یک دختر لوس و دست وپاچلفتی می بینند که تا حالا هیچ غذایی ، حتی نیمرو هم نپخته !

پرسیدم : حالا شما بلدین درست کنین ؟

هر دو با هم جواب دادند : معلومه که اره ،البته با کمک تو

- باشه پس بریم مشغول بشیم دیگه !

سمت آشپزخانه رفتیم و بالاخره با چندین بار امتحان کردن ، توانستیم تا حدی بفهمیم در هر کابینت چه چیزی قرار دارد . وحشتناک است که در یک خانه زندگی کنی و ندانی دقیقا چه چیزی در چه جایی قرار دارد . همه این ها بر گردن مادر بزرگ بود . هدی که بیشتر غذا پختن بلد بود ، مشغول درست کردن سالاد ماکارانی شد . خدا را شکر همه ی مواد اولیه هم در خانه داشتیم . تخصص رویا هم دسر بود و داشت ژله و سالاد را از الان آماده می کرد . من هم بیشتر نقش دستیار را داشتم و منتظر بودم تا نوبت به کیک برسد و 3 تایی باهم درستش کنیم . تلفن زنگ خورد . جواب دادم ، بابا بود .

گفتم : پس کی میای بابایی ، الان یه هفتس که رفتی ماموریت .

- دختر گلم دلم خیلی براتون تنگ شده ، اما کاره دیگه ! ایشالا پس فردا میام .

- سوغاتی یادت نره ها !

- چشم چشم ... راستی تولد مامانته ها . حالا که من نیستم در حد توانتون براش یه کاری بکنین ، من کادوشو اومدم بهش میدم .

- آره یه کارایی دارم می کنم ، البته بنیامین خان که دارن به تفریحات تابستونیشون میرسن ...

- البته که ما به شما هم پیشنهاد کلاس تابستونی دادیم ، خودت قبول نکردی !

- عه بابا زنگ درو میزنن ، احتمالا بنیامینه کاری نداری ؟ خداحافظ

- خداحافظ عزیز دلم

بله ! خسته و کوفته از فوتسال برگشته بود . کیفش را روی مبل ها پرت کرد و دست من را گرفت و با هم به اتاق رفتم .

گفت : ای بابا ، بازم دوستات اینجان که !

- آخه فینگیلی به تو چه ؟

- چی ؟ با منی ؟ اولا من فینگیلی نیستم ، 4 سالمه ها . ناسلامتی من امید فوتسال ایرانم !

- اوه اوه ببخشید استاد حواسم نبود کی جلومه !

- ول کن حالا مامان کجاست ؟

- نمیاد . امشب تا ساعت 2 شیفته . مامان بزرگم که می دونی ! راستی امشبم شب تولد مامانه ها ، پس پسر خوبی باش تا منو و هدی و رویا به کارای تولد برسیم .

- عه ، یادم رفته بود پاک . خب حالا سعیمو می کنم . فعلا میرم حیاط توپ بازی .

رویا صدایم زد و گفت که وقت آماده کردن کیک است . مشغول شدیم و بعد از یک کثیف کاری حسابی با آرد ، نوبت به هم زدن مواد با همزن برقی رسید . این کار را به هدی سپردیم که می توانست با کمترین خرابکاری ، هم بزند . همین که دکمه را فشرد همزن خاموش شد . فکر کردیم سوخته ، اما وقتی نگاهی به اطراف انداختیم ، متوجه شدیم که برق ها رفته است . وای نه ! اصلا وقت رفتن برق ها نبود . ما نیاز به فر داشتیم . حال و احوالمان خراب شد . حسابی توی ذوقمان خورد . گرمای هوا هم حالا در خاموشی کولر ، طاقت فرساتر شده بود . در همین وضع ، هدی فکری به ذهنش رسید . گفت حالا که چنین وضعی پیش آمده ، کیک را به صورت قابلمه ای ، روی گاز درست می کنیم .

رویا گفت : عالیه ! بهار برو کبریت بیار تا گازو روشن کنیم ، ما هم کیکو با قاشق هم می زنیم .

رویا گفت : عالیه ! بهار برو کبریت بیار تا گازو روشن کنیم ، ما هم کیکو با قاشق هم می زنیم .
رویا گفت : عالیه ! بهار برو کبریت بیار تا گازو روشن کنیم ، ما هم کیکو با قاشق هم می زنیم .


اصلا فکرش را هم نمی کردم که روزی مجبور بشوم دست به کبریت بزنم . همیشه به علتی نامعلوم ، از آن می ترسیدم . اما به هیچ وجه دلم نمی خواست ، دوستانم این موضوع را بفهمند . کبریت را از کشو در آوردم ؛ دلم می خواست بگویم هدی ! رویا ! کبریت را شما روشن کنید . اما غرورم اجازه نداد . کبریت را از جعبه در آوردم ، چشم هایم را بستم ،ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود ، نمی دانم چرا اما به محض اینکه روشن شد ، آن را برعکس کردم و پس از نگاهی سراسر وحشت ، کبریت از دستم افتاد . سوزش شدیدی احساس می کردم ، تا آن زمان از ترس ساکت بودم اما ناگهان جیغ بنفشی کشیدم . رویا و هدی سریع آمدند و دستم را زیر شیر آب سرد گرفتند و بعد هم پماد سوختگی را ، روی دستم مالیدند . خجالت آور بود ! دختری 15 ساله بودم و از ترسم ، حتی یک کبریت هم تا آن زمان روشن نکرده بودم . روی مبل نشستم و باقی کارها را رویا و هدی کردند . در همین موقع ، بنیامین با حالتی عصبی آمد داخل و گفت :

- همین الان زنگ بزن مامان بیاد ، خسته شدم دیگه .

- وا کلا یه ساعتم نشده توی حیاطی ! عزیز دلم مامان شیفته ، نمی تونه بیاد که . در عوض امروز تولد نی نی های خوشگلی رو دیده که وقتی اومد حتما برامون تعریف میکنه

- یعنی چی ؟ من این چیزا حالیم نیست . مامان باید بیاد

- عه اینطوریه ؟ فعلا که نیست گفتم که 2شب میاد . مشکلی اگه داری دیگه به من ربطی نداره

در را محکم کوبید و دوباره در حیاط مشغول بازی شد . پس از یک ساعت ، هدی و رویا که کارشان تمام شده بود ، کنار من نشستند و با هم صحبت کردیم .

هدی گفت : قطعا عالی میشه . من به آشپز که دو تا شد آش یا شور میشه یا بی نمک ، اعتقاد ندارم . حالا که آشپز سه تا شده و من مطمئنم محشر میشه . البته خب یه دلیل محکمش به خاطر منه . چون توی زمینه ی کیک قابلمه ای ،حسابی تجربه دارم .

رویا گفت : بله... بله ... بر منکرش لعنت . راستی بهار تو چرا غمبرک گرفتی ؟ یه انگشته دیگه ، اشکال نداره

- نه بابا خوبم . ساعت هشت و نیمه هوا دیگه کم کم داره تاریک میشه تپلتاتون شارژ داره ایشالا دیگه ؟ چون مال من خاموشه

- مال من که متاسفانه خیلی کمه . هدی رو نمی دونم

- داره مال من . راستی یه ساعتی میشه بنیامین داره بازی میکنه ،خسته نشده ؟ بهش بگو بیاد تو یه شربتی چیزی بخوره

- اه اه ، پسره ی لوس . باشه حالا میرم بعدا

رویا گفت : نه خانوم خانوما ،شما زحمت نکش آخه زخم شمشیر خوردی !

و با خنده ای از ته دل به سمت حیاط حرکت کرد . هدی هم چراغ قوه ی تبلتش را روشن کرد تا خانه از آن حالت تاریک و خوفناک ، خارج شود .

پس از چند دقیقه ، رویا وارد خانه شد و با صدایی لرزان گفت : بنیامین نیست ! هر جا رو گشتم نبود ، نه توی حیاط ، نه جلوی خونه

گفتم : یعنی چی ؟

بلافاصله لباس های بیرونی ام را تن کردم و از خانه بیرون زدم . حتی تا سر خیابان هم رفتم ، اما خبری از او نبود . در دلم غوغایی بر پا شد . تمام فکر های بد از مقابل ذهنم می گذشت ، نکند گم شده باشد ، کسی او را دزدیده باشد و.... هزاران فکر ناجور دیگر . هدی و رویا هم من را دلداری می دادند . به ذهنم رسید که از زهرا خانم بپرسم . زنی حدودا 50 ساله که همیشه از پشت پنجره ی خانه اش همه چیز را می دید و اخبار داغ محله را داشت . هنوز بروز نشده بود و خیال می کرد که مانند قدیم ، محله ها نیاز به یک مفتش دارد . در خانه اش را زدیم و به محض اینکه پرسیدم بنیامین را دیده یا نه ، شوکه شد و پرسید : نه من که خونه ی خواهرم بودم امروز ، چی شده مگه ؟ اتفاقی واسه بنیامین جان افتاده ؟

- نه ... نه . بنیامین که خوبه حتما داره با دوستاش فوتبال بازی میکنه ، ممنون

تنها امیدم زهرا خانم بود که آن هم ... داشتم به این فکر می کردم که حالا جواب مامان را چه بدهم ؟ چه خاکی بر سرم کنم ؟ در دردسر بزرگی افتاده بودم و چاره ای نداشتم جز گشتن . هوا تاریک شده بود ، کوچه برق نداشت و در آن ظلمات من مانده بودم و دلهره هایم . با هدی و رویا کوچه هارا گشتیم ، اما خبری از برادرم نبود . کاش زمان به عقب برمی گشت و آخرین جمله ی گفتگویمان آنقدر بی رحمانه نبود . بچه ی چهار ساله که گناهی ندارد ، دلش تنگ شده بود ، همین . وقتی به این شکل نتیجه ای نگرفتیم ، به ذهنم رسید که ماشین بگیریم و خیابان های اطراف را بگردیم . هدی و رویا می گفتند این موقع شب خطرناک است که سه دختر تنها در پی مقصدی نامعلوم ، سوار ماشین راننده ای شوند که نامشخص است چه طور آدمیست . اما در ذهنم راه دیگری سراغ نداشتم .

رویا گفت : خب زنگ بزن مامانت شاید یه کاری بتونه بکنه . اینجوری فقط زمان داره میگذره و احتمال افتادن اتفاقای خطرناک بیشتر میشه

- یعنی چی ؟ زنگ بزنم به مامانم که چی بشه ؟ بگم این همه پشت تلفن سفارش کردی باد هوا بود و داداشمو گم کردم ؟ یا همین الان با من میاین یا خودم تنها میرم .

هدی گفت : تو دیوونه شدی ! من که عمرا باهات بیام . می مونم خونه شاید خودش اومد . ولی بگما کارِت اصلا درست نیست ، دیگه خود دانی

هدی با عصبانیت ، از ما جدا شد . گریه می کردم . با رویا سر خیابان رفتیم . اول خواستیم اسنپ بگیریم اما راننده ای پیدا نشد ، در نهایت منتظر تاکسی دربست شدیم . پیرمردی پیدا شد و ما را سوار کرد . شانس آوردم که کیف پولم ، داخل مانتو بود . به نظر می رسید پیر مرد مهربانی باشد .

رویا در گوشم غر می زد و می گفت : آخه چرا داریم همین جوری الکی می چرخیم ؟ به مامانت زنگ بزن هممونو راحت کن دیوونه .

نه ... نمی توانستم . می ترسیدم ...

راننده پرسید : خانم کجا می خواین برین ؟

گفتم : آقا دربست گرفتیم دیگه برین حالا .

گیج شده بودم . حسی توصیف ناپذیر . صدای ضربان قلبم را می شنیدم و در آن گرما که راننده کولر هم نزده بود ، دستان من اما یخ زده بودند .

رویا با صدای بلندی گفت : آقا وایسین همین جا پیاده میشیم .

- یعنی چی رویا ؟ ما که هنوز بنیامینو پیدا نکردیم

- عزیز من تا همین جاشم اشتباه کردیم . پیاده میشیم الان ، برگشتو پیاده میریم شاید ردی ازش پیدا کردیم

- اما...

- بسه دیگه بهار !

کرایه را دادیم و پیاده شدیم . اولین بار بود که شب ، بدون خانواده سوار تاکسی می شدم . دور و بر خیابان های اطراف را گشتیم . من جلوتر و تندتر حرکت می کردم . برگشتم عقب و دیدم رویا نیست . چند دقیقه ای منتظر ماندم تا به من برسد .

در دردسر بزرگی افتاده بودم و چاره ای نداشتم جز گشتن . هوا تاریک شده بود ، کوچه برق نداشت و در آن ظلمات من مانده بودم و دلهره هایم .
در دردسر بزرگی افتاده بودم و چاره ای نداشتم جز گشتن . هوا تاریک شده بود ، کوچه برق نداشت و در آن ظلمات من مانده بودم و دلهره هایم .


- کجا بودی ؟ یکم تندتر بیا

در حالی که تبلتش را در دست گرفته بود گفت : خاموشه ... خاموش !

- چی ؟

- مامانت گوشیش خاموشه ، شماره بیمارستانو داری ؟

- آخه رویا ...

- آخه نداره ، داری یا نه

- نه ، حفظ نیستم توی تبلتمه که خاموش بود نیووردمش ، بزن توی گوگل خب

از شانس بد ما ، همان موقع شارژ تبلت رویا تمام شد .

- ای بابا . بیا برگردیم خونه ، خواهش می کنم . شاید برقا اومده باشه اونوقت با تلفن خونه زنگ می زنیم . دیگه نهایتا اگه هیچ جوری نتونستیم به مامانت بگیم ، به پلیس اطلاع میدیم . التماست می کنم بچه بازی درنیار . گوش بده به من

ناچار بودم . شاید واقعا راه من نتیجه ای در بر نداشت . پیاده تا خانه رفتیم . کنار نگرانی و ترس گم شدن بنیامین ، وحشت و احساس نا امنی هم داشتم . دو دختر تنها آن هم ساعت حدودا 10 شب . برق ها آمده بود . سر کوچه که رسیدیم ، هدی را در حال گفتگو با زهرا خانم دیدیم . احتمالا فضولی اش گل کرده بود و آمده بود سراغ هدی تا اطلاعات بگیرد . ما که رسیدیم ، داشت با تلفن تماس می گرفت . به هدی گفتم : کار خودتو کردی ؟ بهش گفتی آره ؟

- دیدم یک ساعت شد نیومدین ، بنیامینم نیومد . با تبلتمم هر چی مامانتو گرفتم خاموش بود دیگه مجبور بودم به زهرا خانم بگم ، هر چند خودش اومد سراغم و پرسید ، با دیدن اون حال تو شک کرده بود .

زدم زیر گریه و گفتم : اگه پیدا نشه هیچ وقت خودمو نمی بخشم ، آخه چرا حواسم نبود ؟

هدی بغلم کرد و با رویا سعی کردند آرامم کنند . در همین لحظه زهرا خانم تلفن را قطع کرد و با خوشحالی گفت : وای بهار جون!

گفتم : چی شده ؟ از بنیامین خبری شده ؟

همین که خواست جوابم را بدهد ، نور بسیار روشنی در تاریکی شب ، توجه ما را به خود جلب کرد . در حال نزدیک شدن به ما بود . باورم نمی شد ! یک لحظه انگار دنیای من 180 درجه چرخید و روشن شد . ماشین مامان بود ! بنیامین هم برای خودش در صندلی کنار راننده لم داده بود و بستنی عروسکی می خورد . اشک می ریختم ، اما این بار نه از روی سردرگمی و عذاب وجدان ، بلکه اشک شوق و البته تا حدی هم شرم . از ماشین که پیاده شد محکم او را در آغوشم گرفتم . گریه می کردم و می گفتم : آخه کجا بودی عزیز دلم ؟ چرا از خونه رفتی بیرون ؟ نمیگی من اینجا دق می کنم ؟

- آخه دلم برای مامان خیلی تنگ شده بود . مامانی هم که نبود خب . ببخشید آبجی جون اگه ترسوندمت اما فکر نمی کردم انقدر ترسو باشی

- والا کاری که تو کردی همه جور آدمیو می ترسونه . چه شجاع ، چه ترسو

مامان به بنیامین و بقیه گفت در حیاط منتظر ما باشند . اصلا نمی توانستم در چشمانش نگاه کنم . پرسید : آخه عزیز دلم این همه پشت تلفن چی گفتم ؟ اگه خدایی نکرده بنیامین اتفاق بدی براش میوفتاد چی ؟ مامان جان شما دیگه بزرگ شدی ، مامان بزرگ همیشه نیست که پیشتون باشه خودتون باید ...

پریدم توی بغلش و گفتم :

- می دونم کارم اصلا درست نبود . خواهش می کنم منو ببخش مامان جون . قرار نبود اینجوری بشه . مثلا می خواستم برای تولدت یه کاری کرده باشم اما بدتر این شبو نابود کردم ...

- عزیزم ... حالا دیگه غصه نخور . بیا بریم همه منتظرمونن .

- بنیامینو چجوری پیدا کردی ؟

- واسه من سوار تاکسی شده گفته منو ببرین پیش مامانم . حالا خداروشکر اسم بیمارستانو بلد بوده تازه این موقع شب خدا رحم کرد یه خانم خوش اخلاق و کار درست سوارش کرده

رفتیم داخل حیاط ، زهرا خانم مشغول صحبت شد و گفت : وای مریم جون آخه چرا گوشیت خاموش بود ؟ دیگه ناچار شدم زنگ بزنم بیمارستان . همکارتون که گفت با بنیامین تو راهین ، خیالم راحت شد .

- آره عزیزم . خداروشکر به خیر گذشت ... دست شما هم خیلی درد نکنه . میگم شماها یه بوی سوختگی احساس نمی کنین ؟

نه ! نه ! بعد از این همه زحمت و اضطراب ، اصلا تحمل بوی نابودی دست رنجمان را نداشتم ...