"یه دختر بلد نیست خط چشم بکشه، من چرا زندم"
گربه
همه جا تاریک بود.
یهو یه چیز پشمالوی گرم که خودشو میخواست توی دستش جا کنه حس کرد.
چشاشو باز کرد و یهو همه جا روشن شد. دوباره مجبور شد چشماشو ببنده. به زور از لای پلک هاش نگاه کرد.
گربشو دید که مثل هر روز سر ساعت 7 اومده بیدارش کنه.
لبخند زد و دوباره چشماشو بست. کمر گربشو اروم ناز کرد.
اروم اروم داشت حس خفگی میکرد انگار که هوای اتاق داشت تخلیه میشد.
چشماشو باز کرد...
یه اتاق سنگی که فقط یه پنجره ی کوچیک داشت دید.
بلند شد نشست...
به گربش نگاه کرد. دید یه موش سیاه زیر دستش داره چیزی میخوره.
پرتش کرد یه طرف...
کف دستاشو گذاشت روی چشماش. یه نفس عمیق کشید.
پتوی نازک پارش رو زد کنار. بلند شد...
هوای بیرون تاریک و ابری بود.
در چوبی اتاق (که شبیه در های قرن 16 اروپایی بود ولی سعی کرده بودن با دستگاه های مدرن کمی تطبیقش بدن) یه صدای بوق داد و چراغ قرمزی که روش بود سبز شد و اروم قفلش باز شد.
رفت بیرون...
یه راهروی طولانی سنگی بود. رو به روی اتاقش شمشیر و خنجر های زیادی از دیوار آویزون بود.
خنجر های مورد علاقشو برداشت...
یه در بزرگ سنگی رو به بالا داشت باز میشد. صداهایی هم بعدش اومد...
...و هم اکنون مبارزه آغاز میشه...
صدای هیاهوی جمعیت اومد...
به سمت در رفت. خنجراشو به حالت آماده گرفت دستش و همینطور که به گربه و تختش فکر میکرد ازش خارج شد...
پ.ن: بعد مدتها پست منتشر کردم و از همین لحظه برگشتنم رو اعلام میکنم ?♂️?
مطلبی دیگر از این انتشارات
وداع
مطلبی دیگر از این انتشارات
یک راز...
مطلبی دیگر از این انتشارات
نانوشته ای که بالاخره نوشته شد!