“lost my muchness, have I?”
گُستاو بعدی
-فرار کنین! جادوگرا اومدن!
این صدای دامی بود. لحظه ای که این جمله رو با صدای بلند داد زد، ترس شروع شد.
قبل از اون جمله اون شب یه شب معمولی بود. یه شب معمولی که توش سال بالاییای مدرسه جمع شده بودن تا مثلا کارای خفن بکنن!
کارای خفنشون بود که کل شهرو به باد داد.
اول از اینکه سر جرات حقیقت یکی شون رفت منبع اصلی آب شهر و شیر آب رو بست. اون شب هیچ آبی توی شهر نبود.
بعدش برای خفن بازی تصمیم گرفتن الکی زنگ بزنن به آتش نشانی و آمبولانس. انقدری که هر دو تا منشی تلفن این دو تا ارگان مطمئن بودن که هیچ آتیش سوزی ای هیچ جای شهر نیست و هیچ کسی نیست که دچار سانحه شده باشه و بخواد بره بیمارستان. پس هیچ کدومشون تا آخر شب جواب هیچ کدوم از تلفنا رو نمی دادن.
اما بزرگ ترین گندی که اونا اون شب زدن استفاده از سحر و جادو بود.
ما توی شهری زندگی می کردیم که مال جادوگرا بوده. شهری که با تمام توان به جادوگرا ظلم کرده. و بعضی از ساکنان اون شهر هم خون جادوگری توی خوناشون داشتن. قدیمیای شهر کلی افسانه درباره شون دارن و یک کتاب مقدس که تمام وردای جادوگرا رو توش داره.
یکی از افسانه ها بین بچه های مدرسه خیلی محبوب تر از بقیه بود. مامانبزرگ جرالد هم هر سال برامون اونو از اول تعریف می کرد. ولی با این وجود هر بار همه مون با علاقه به داستان گوش می دادیم. انگار اولین باره که می شنویمش.
داستان راجب یه بچه بود. بچه ای که پدر و مادرش توسط جادوگرا کشته شده بودن. جادوگرا وقتی فهمیدن که بچه زنده ست برای جبران خساراتی که به بار آوردن بچه رو پیش خودشون بردن و بزرگش کردن. اسم اون پسر بچه رو گذاشتن "گُستاو" و جوری بزرگش کردن که انگار بچه خودشونه. تنها تفاوت گستاو این بود که جادوگر نبود. و جادوگرا می خواستن که گستاو مثل خودشون با جادو کار کنه. پس هر کدومشون هر جادویی بلد بودن وارد یک کتاب کردن. اسم اون کتاب رو هم گذاشتن گستاو. که خیلی احمقانه ست. میتونستن یه اسم خیلی بهتر بذارن براش!
این کتاب میتونست نماد صلح باشه. زندگی مصالمت آمیز انسان ها با جادوگرا ولی اینطور نشد. چون گستاو وقتی فهمید که جادوگرا پدر و مادرشو کشتن زد به سرش. کتابشو برداشت و از خطرناک ترین جادوها استفاده کرد تا همه جادوگرا رو بکشه. خیلی از جادوگرا مردن. خیلیاشونم عصبانی از دست انسانها از این شهر رفتن. گوستاو موند و اینجا رو شهر کرد. کم کم به جمعیت اینجا اضافه شد تا به اینی که الان هست تبدیل شد.
خلاصه که اون کتاب به عنوان مهم ترین شی تاریخی به جا مونده از اجدادمون دست خانواده جرالد بود.
و جرالد اون شب برش داشت تا برای بازی ببرتش پیش دوستاش.
اون احمقا برای ضربه فنی کردن شهر از طلسمای اون کتاب استفاده کردن و همه جادوگرا رو به شهر کشوندن.
کل شهر ویران شد. همه مردم مردن. فقط دو نفر زنده مونده بودن. من و جرالد. ولی من خیلی از دست جرالد عصبانی بودم. سرش داد زدم. با تمام توانم زدمش.
بعدشم هلش دادم. افتاد و سرش خورد به سنگ. چند ثانیه بعدش دیگه فقط من زنده مونده بودم.
حالا تنها کاری که باید بکنم اینه که جادوگرا بیان منو ببرن. من می شم گستاو بعدی!
ختم جلسه?
مطلبی دیگر از این انتشارات
قسمت سی و هشت رمان منجلاب خون نویسنده مبینا ترابی
مطلبی دیگر از این انتشارات
یک داستان ترسناک
مطلبی دیگر از این انتشارات
شاخه گلی با عطر نسکافه