آنچه نوشتهام، نوشتهام.
یک هوس نابجا بود، فقط همین.
زیاد شکار کرده بودم. بیشتر از روز قبل و حتی بیشتر از روزهای قبلتر. یکآن به سرم زد گلولهی آخر را هم شلیک کنم. با اینکه هیچ پلنگی در دشت نبود. هیچ آهویی هم نبود. حتی پرندهای هم در آسمان پر نمیزد. اما هوس شلیک در سرتاسر تنم میلولید. مثل وقتی که خوابی و در خواب چیزی در تنت، روی پوستت، زیر لباس خوابِ نازکت حرکت میکند. پریشان میشوی. دستت را میبری زیر پیراهنت و میفهمی هیچ نبوده جز خیال و توهم ؛ ترس و تنهایی در تختت خزیده و روی پوستت قدم میزند و تو نمیتوانی از خودت دورش کنی. مثل یک حشره که روی پوستت حرکت کند. راه برود. ناگهان با یک ضربه غافلگیرش کنی. بعد جسد متلاشی شدهاش را با یک تلنگر آنطرف تر پرت کنی و تمام. همیشه به این راحتی نیست. گاهی آن موجود موذی به زیر پوستت نفوذ میکند. یک هوس نابجاست که تا برآورده نشود آرام نمیگیرد. مثل همین لحظه که دست بردهام سمت ماشه تا شلیک کنم. به سمت تنها جانوری که در دشت نفس میکشد. تفنگ را در دستش گرفته و میخواهد شکار خودش بشود. میخواهد به این شهوتی که بیوقفه زیر پوستش میجنبد و نمیگذارد فکر کند پایان بدهد. شلیک کند و اجازه بدهد تمام واژههای سرخ و گرمی که در کالبدش جریان دارند فوران کنند. بیرون بریزند و... یک نفس عمیق. سردیِ لول تفنگ را حس میکنی. کمی مکث و بعد یکهو سردیاش گُر میگیرد. حرارتی که فقط یک لحظه طول میکشد... بعد غافلگیر میشوی... متلاشی میشوی... یک تلنگر... پرت میشوی آن طرفتر و تمام.
مطلبی دیگر از این انتشارات
قدم زدن با دوست قسمت 1
مطلبی دیگر از این انتشارات
وداع
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتابخانه (قسمت ششم پنجاه تومنی)