“lost my muchness, have I?”
17 دقیقه
اگه 17 دیقه دیگه کل حیات روی زمین محو شه چی کار می کنی؟
"می خوابم"
"با کسایی که دوست دارم حرف میزنم"
"به هر کاری که داشتم می کردم ادامه میدم"
"یکیو می کشم"
"میرم دزدی"
"برای موجوداتی که شاید بعد از ما بیان نامه مینویسم"
حالا بذار من بهت بگم چی میشه...
از خونه م میام بیرون. صدایی که معلوم نیس از کجا میاد با صدای بلند و واضحی اعلام می کنه: هر چیزی که به اسم حیات زمینی می شناسید دقیقا تا 17 دقیقه دیگر از بین خواهد رفت. این حادثه به هیچ عنوان قابل پیشگیری نیست. از دقایق آخر عمرتان استفاده لازم را ببرید. شمارش معکوس از اکنون آغاز میشود.
به دور و برم نگا می کنم تا ببینم واکنش مردم چیه. همه دارن همین کارو می کنن. همه هاج و واج موندن و نمیدونن که باید چ واکنشی نشون بدن. هدفونمو میذارم رو گوشام. به راه رفتنم ادامه میدم. کم کم بهم حس حالت تهوع دست میده. برا همین شرو می کنم به دویدن. به مقصدی نامعلوم میدوم و میبینم که همه جا میشه تنش رو حس کرد.
همه استرس دارن و گرفته ن.
کم کم همه مردم میریزن تو خیابون. همه شروع می کنن به دویدن.
بعضیا جیغ میزنن و داد میکشن. بچه ها گریه می کنن.
دست از دویدن بر می دارم.
میرسم به یه مغازه. غارتش کردن. شیشه های ویترینش شکسته. سایه بونش رو پاره کردن. تره بارایی که جلوی در مغازه چیده شده بودن هم یا دزدیده شده یا کف پیاده رو ریخته و بیشترش له شده.
میرم نزدیک تر.
چند نفر اون توعن که دارن همچنان غارت می کنن.
پامو از در مغازه (جایی که طبیعتا باید در مغازه میبود ولی الان جز یه چارچوب نصفه چیزی ازش نمونده) میذارم تو. یه تیکه شیشه زیر پام می شکنه.
یکی که تا کمر توی فریزر بزرگ فروشگاهه بر می گرده و نگام می کنه.
به دستاش نگا می کنم. پرشون کرده از بستنی.
میگم :«یدونه از اون پریماها رو می دی بهم؟»
سعی می کنه یکی شونو برداره بدون اینکه بقیه شون بریزن.
تو این کار موفق نیست.
بستنی رو میده دستم. میرم سمت چیپسا. دو تا سرکه نمکی برم می دارم و دنبال ماست موسیر می گردم.
می پرسه :«چی می خوای؟»
میگم :«ماست موسیر. میدونی کجاست؟»
حرفی نمیزنه. تقریبا با دویدن میره قسمت پشتی فروشگاه. دنبالش میره. با دستپاچگی بهم ماست موسیر رو می ده.
تشکر می کنم و خوراکیا رو می چپونم توی یه پلاستیک.
از مغازه میام بیرون.
میرم ی گوشه خلوت زیر سایه ی درخت می شینم. کولمو می ذارم روی پاهام. بستنیم رو در میارم و باز می کنم.
گوشیمو از جیبم در میارم.
ساعتشو نگا می کنم. تقریبا 10 دیقه از اون 17 دیقه مونده. بهش زنگ می زنم و منتظر می مونم تا جواب بده.
ختم جلسه?
مطلبی دیگر از این انتشارات
خواب| طلسم
مطلبی دیگر از این انتشارات
جلسه من با روانپزشک
مطلبی دیگر از این انتشارات
برادرم آغشته به کَرهی بادام زمینی متولد شد!(2)