مجموعه داستان های من
من و من ، ماه و جزیره (3)
هوا حسابی تاریک شده بود و چشمم جایی رو درست نمی دید، صدای موج دریا که به خودی خود تو شرایط عادی دلنشینه با توجه به وضعیت من به ترسناک تر شدن محیط خیلی کمک می کرد. انگار آدم وقتی تنهاست و از چیزی شناختی نداره شروع میکنه به ترسیدن و تاریکی هم باعث میشه آدم شناختشو نسبت به محیط اطراف از دست بده و شاید این ندونستنه که آدمو ترسو میکنه!!!
سعی می کردم تا جایی که میتونم بهتر ببینم و چیزایی که جمع کرده بودمو کنار خودم نگه دارم و از طناب برای نگه داریشون بهتر استفاده کنم. همینطور موج میومد و منو با خودش به اینورو اونور میبرد و عملا کاری از دست من ساخته نبود فکر میکردم مثل تو فیلما قسمت شب زود می گذره و من خوابم میبره و وقتی به هوش میام دم ساحل از خواب بیدارم میشم. ولی انگار ساعت ایستاده بود و زمان جلو نمیرفت!
تو همین فکر ها بودم که یکدفعه نور زیادی نگاهمو متوجه خودش کرد اولش هیچ درکی نداشتم از چیزی که می دیدم ذهنم همه جا میرفت اما منسجم نمیشد، طولی نکشید که یکی از زیبا ترین و باشکوه ترین لحظات عمرم خلق شد. اون ماه بود که داشت طلوع می کرد. انگاری که از زیر دریا به سمت بی کران داشت اوج میگرفت. هرچه بالا تر می رفت محیط روشن تر میشد و زیبایی های ماه نمایان تر میشد بازتابش در سطح دریا هم قابی بی نظیر از زیباترین نقاشی ها خلق کرده بود.
ماه که کامل طلوع کرد و قرص کاملش قابل دیدن بود من دیگه تنها نبودم انرژی در درونم شکل گرفته بود که قابل وصف نیست. دیدن ماه آرامشی بهم داد که دیگه دلم نمی خواست شب تموم بشه، فقط میخواستم خیره بشم به ماه و به هیچ چیزی فکر نکنم تا صبح بشه.
مطلبی دیگر از این انتشارات
کابوس ،پارت#یازدهم
مطلبی دیگر از این انتشارات
کایوت ( قسمت هشتم )
مطلبی دیگر از این انتشارات
تابستان در بیمارستان