من و من ، ماه و جزیره

درست ساعت ۸ صبح بود که چشمام با صدای زنگ هشدار گوشی موبایلم به زور باز شد؛ نگاهم به سقف آبی آسمانی اتاقم افتاد؛ ناگهان لبخندی همراه با خوشحالی که هنوز نفهمیده بودم چرا بر لبانم نقش بست. تو همین فکر بودم که باران شدیدی از پنجره کنار تختم نگاهمو جلب کرد. باران معمولی نبود انگار همه چیز را با خود داشت می شست. باز دوباره صدای هشدار گوشی موبایلم به صدا در آمد، دلم میخواست مثل ساعت های هشدار فیلم های صامت بزنمش تو دیوار تا مزاحم شنیدن صدای بارون نشود. اما مگه اون گوشی موبایل چه گناهی کرده بود غیر از سرویسی که من خودم تنظیم کرده بودم؟ کار اضافه ای نکرده بود تازه قطع کردن صدای هشدار که خیلی راحت تر از خسارت زدن به وسایل خودم بود. دوتا تخم مرغ زدم تو ماهیتابه تا آماده بشه رفتم دستو صورتمو بشورم . تا اومدم دمپایی رو بپوشم پام لیز خورد چشام سیاهی رفت. چشامو که باز کردم دیدم از روی تخت افتادم ...

اه هههههه داشتم خواب میدیدم ، پس بگو چرا دیدن یه سقف معمولی انقدر خوشحالم کرد . چون درست ۶ ماهه که یه سقف درستو حسابی ندیدم و توی این جزیره لعنتی گیر افتادم، نه دیگه نمی خوام پاشم میخوام بازم بخوابم شاید دوباره ادامه خوابمو دیدم.... دلم تنگ شده خیلیییی...

برای آدما برای شلوغی برای تکنولوژی برای ماشین ها و برای هر چیزی که روزها ست نمی توانم ببینمشون، انگار نمی خواد خوابم ببره، چاره ای ندارم مجبورم مثل 183 روز پیش تاب بیارم و دست از تلاش بر ندارم.

شاید براتون سوال بشه که من اینجا چکار میکنم؟ و باید بگم که همه چی از ۴,۳۹۲ ساعت پیش شروع شد...



تا اینجای داستان به نظرتون چطور بود؟ حتما نظرتون رو برای من به اشتراک بذارید