«دنبالهروِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
حکایت واقعی و طنزآمیز روستایی با شرفی که زیر شکنجه مُقُرّ نیامد!
آقای «مسعود کدخدایی» از مهاجران ایرانی مقیم دانمارک است. چند روز پیش داشتم یک کتابِ پیدیافی با عنوان «در معرفی و نقد؛ همهی میوهها شیرین نیستند» از ایشان میخواندم که رسیدم به جایی که دربارهی کتابی به نام «یادهای ماندگار؛ خاطرات من و همسرم دکتر هوشنگ اعظمی لرستانی؛ اثر خانم فریده کمالوند» نوشته بودند.
آقای کدخدایی از خواندن بخشی از این کتاب مسرور شده و لذّت بُرده بود و این بخش را آورده بود تا دیگران هم از خواندن آن کیف کنند. یک جورایی حالش خوب شده بود و خواسته بود، حال خوبش را با بقیه هم تقسیم کند. بنده هم این بخش را خواندم و واقعاً حال کردم و مانند ایشان حیفم آمد که شما نخوانید. ناگفته نماند که جنس خندههایی که در حین خواندن این خاطره به مخاطب دست میدهد از جنس خنده بر گریه یا قهقهه بر هقهق است.
خندهی عجیبی است: با لبهایمان میخندیم ولی در گوشهای از دلمان، گریه میکنیم. امّا این گریه، گریه بر ضعف قهرمان قصّه نیست. چون قهرمان قصّه به هیچوجه از خود ضعفی بروز نمیدهد. گریهی ما بر ناجوانمردیهایی است که بر سر قهرمان قصّه میآید تا ضعف نشان دهد و خندهی ما بر روش شیرینی است که قهرمان دوستداشتنی این قصّه یا خاطرهی واقعی در پیش گرفته است. برای همین است که آقای کدخدایی میگوید این خنده با ارزش است و درست هم میگوید. چون خندهای است معرفتآموز، نه خندهای فرصتسوز.
خودتان بخشی از حرفهای آقای کدخدایی دربارهی این خاطرهی طنزآمیز (جملات بیرون از کادر) و اصل خاطره (جملات داخل کادر) را بخوانید:
روایت صمیمانهی نویسندهی کتاب که همچون رمانی به صیغهی اول شخص مفرد نوشته شده، بیشتر خاطراتِ زندان نویسنده است و البته گوشههایی از ابهامهای مربوط به ناپدید شدن دکتر را هم روشن میکند.
اما در پی این مقدمه که چنین ناخواسته به درازا کشید، باید بگویم که هدف اصلی من این بود که لبخندی بر لبان شما بیاورم. راستش حیفم آمد که من به روایتی چنین تلخ و در همان حال این همه شیرین که در پی خواهد آمد دسترسی داشته باشم و دیگران از آن بینصیب بمانند. من که هر بار آن را به یاد میآورم خندهام میگیرد و جنس این خنده، از جنسی است که کم پیدا میشود و بسیار با ارزش است. حکایت، حکایت روستایی زحمتکشی است که قهرمانانه ضربههای خُرد کنندهی ساواکیها را که بر بدنش وارد میشوند شوخی خوانده و رندانه آنها را به بازی گرفته و با هیچ انگاشتن قدرت هستی سوزشان، آنها را به جنون میکشاند.
بگذارید حکایت ایمانعلی را که حکایت ایمان به قهرمان است از زبان نویسندهی کتاب، فریده کمالوند بشنویم. فقط لازم است بدانید که میخواهیم به تابستان هزار و سیصد و پنجاه و سه برگردیم.
به ساواک بروجرد میرویم که به قول فريده "یک ساختمان مسکونی بسیار معمولی بود با یک هال و چند اتاق و حیاطی کوچک"
"حدود یک هفته یا ده روز" است که فریده در بازداشت به سر میبرد و برای اولین بار است که فرزندانش به ملاقات او آمدهاند. او تازه با آنها خداحافظی کرده و "غرق در افکار پریشان" در اتاقی نشسته است که سربازجو عضدی او را برای بازجویی فرا میخواند. او را به زیرزمینی میبرند و پیوسته از او میپرسند: "چرا مخفیگاه دکتر را نمیگویی؟"
پس از بازجویی و آزار او را به اتاقش باز میگردانند و او تا پاسی از شب گذشته را در هراس به سر میبرد و سپس همانطور نشسته به خواب میرود. صبح روز بعد او را به اتاقی میبرند که از اینجا را دیگر بهتر است خود فریده تعریف کند:
"در مدتی که در اتاق بودم، یکی از روستاییان عشایر ساکن روستایی در جنوب خرمآباد را که در مرز عراق دستگیر کرده بودند به آنجا آوردند. کسی گزارش داده بود که خسرو برادر مشترک من و هوشنگ در هنگام فرارش به او مراجعه کرده و قرار بوده این فرد که ایمانعلی نام داشت او را از مرز عراق رد کند. ساواکیها دلایل و شواهد موثق داشتند زیرا دو روز قبل خسرو را در نزدیکی مرز در حال رفتن به نزد رابطی که ایمانعلی معرفی کرده بود دستگیر کرده بودند و چند نفر از روستاییان هم دستگیر شده بودند و همه دربارهی این موضوع اعتراف کرده بودند. حالا ایمانعلی را آورده بودند که اعتراف کند خسرو به منزلشان آمده و قرار بر این بوده که او را به عراق بفرستند. هر چه به او گفتند روی صندلی بنشیند گوش نکرد و روی زمین نشست و گفت: "آقای سازمانی! من بلد نیستم روی صندلی بنشینم."
بازجوییاش شروع شد (نفهمیدم چرا مرا هم در اتاق نگه داشتند). آرش که دستیار بازجوها بود چند ضربه با کابل به شانههایش زد و گفت: "بنال." ایمانعلی گفت: "خب چی بگم؟" آرش با عصبانیت با کابل بر سرش زد و خون از سرش جاری شد. ایمانعلی گفت: "آقای سازمانی شوخی نکن!!" عضدی سربازجو که او را دکتر عضدی؟! خطاب میکردند وساطت کرد و گفت: "خب بابا جون، تعریف کن که چطور و از چه طریقی میخواستی خسرو را به عراق روانه کنی!"
ایمانعلی شروع به تعریف کرد و گفت: "بله آقای سازمانی، خِسرِو آمد به منزل ما و به محض آمدنش چون در ده بالایی یک نفر از آشنایان رفته بود به رحمت خدا، قرار بود که ما به فاتحه برویم." بعد شروع کرد به توضیح فاتحه و گفت: "آقای سازمانی فاتحه میدانی چه؟ فاتحه این است که یک نفر که عمرش را می دهد..." در این موقع آرش و هدایت به شدت عصبانی شدند و گفتند: "فلان فلان شده لازم نیست برای ما بگویی فاتحه چیست. حرف اصلیت را بزن!" و با کابل ضربههایی به سر و گردن و شانه هایش زدند و او انگار نه انگار که کابل به بدنش میخورد رو کرد به عضدی و گفت: "آقای رئیس سازمانی، اینها نمیگذارند حرف بزنم" و به حالت اعتراض پشتش را به آنها کرد و گفت: "معلوم نیست چهاشان است؟"
و هرچه بیشتر میزدند او میگفت: "آقای سازمانی، شوخی نکن!" دادِ آرش بلند شده بود و میگفت: "داریم تو را میکشیم و نعشت را برای خانوادهات میفرستیم، آنوقت میگویی شوخی نکنیم؟!" و او همچنان بیاعتنا کار خودش را میکرد. این دفعه هدایت، بازجوی دیگری که چهار انگشتی بود و نگاه سهمگینی داشت، وساطت کرد و گفت: "خب ایمانعلی برای خودم تعریف کن خسرو که آمد چکار کردی؟" ایمانعلی بار دیگر شروع به صحبت کرد و گفت: "آقای سازمانی حقیقت خوب است، اگر حقیقت را نگفتم مرا بمباران کنید!!" آرش با عصبانیت فریاد کشید: "هالوی دهاتی! شهر را بمباران میکنند نه آدمها را!" ایمانعلی هم که با تمام سادگی روستایی بسیار تیز و باهوش به نظر میرسید قصد داشت بازجوها را سرگرم و خسته کند. او باز هم شروع کرد به صحبت و گفت: "خِسرِو آمد و آنوقت در ده بالایی یک نفر مرده بود و قرار بود به فاتحه برویم. آقای سازمانی حقیقت خوبه، اگر حقیقت را نگفتم مرا بمباران کنید. فاتحه میدانی چیه؟" و شروع کرد به توضیح کلمهی فاتحه و گفت: "هر وقت کسی میمیرد مردم پیش صاحب عزا میروند و با او همدردی میکنند".
قیافهی بازجوها دیدنی بود. همهی آنها با چهرههایی برافروخته از شدت خشم به خود میپیچیدند و سعی میکردند حرفی نزنند زیرا میدانستند حرف زدنشان عواقب بدی دارد و در صورت قطع کردن صحبت ایمانعلی، او گفتههای قبلی را نادیده میگیرد و داستان را از نو و از اول شروع خواهد کرد. ایمانعلی به صحبت خود چنین ادامه داد: "بله آقای سازمانی، حقیقت خوبَه. اگر حقیقت را نگفتم مرا بمباران کنید. ما چند نفر بودیم که با هم به جلو جاده رفتیم تا وانت بگیریم و به ده بالایی برویم. وانت اولی آمد گفتیم سی تومان بگیر ما را به ده بالایی ببر. گفت نه، چهل تومان. ما هم قبول نکردیم و وانت را رد کردیم. نشستیم تا وانت بعدی آمد. این یکی خیلی بیانصاف بود و میگفت پنجاه تومان بدهید. ما که پنج نفر بودیم عصبانی شدیم و با راننده گلاویز شدیم و"...
در این موقع هنوز صحبت ایمانعلی تمام نشده بود که عضدی و هدایت و چند بازجوی دیگر که نامشان را فراموش کردهام بر سرش ریختند و او را به باد کتک گرفتند. مشت و لگد بود که حوالهاش میشد و همه با هم داد زدند: "نگهبان بیا زودتر این فلان فلان شده را ببر تا روانیامان نکرده." چند بد و بیراه هم نثار دکتر و من که حاضر بودم کردند و گفتند: "ما در تهران کسانی را بازجویی میکردیم که همه فهمیده بودند و تحصیلکرده و روشنفکر و حرف حساب سرشان میشد. اینها دیگر چه موجوداتی هستند که ما گرفتارشان شدهایم. این دکتر فلان فلان شده ما را گیر چه کسانی انداخته. "نگهبان کشانکشان ایمانعلی را بیرون میبرد و او همچنان میگفت: "آقای سازمانی حقیقت خوبه. اگر حقیقت را نگفتم مرا بمباران کنید!"...
از بوی غذایی که نگهبانها به اتاقها میدادند فهمیدم ظهر شده و متوجه گذشت زمان نشده بودم. بالاخره بازجوها رضایت دادند و مرا هم به اتاقم فرستادند. نگهبان غذایم را آورد. کمی خوردم و در افکارم غرق بودم که دوباره مرا به اتاق بازجویی بردند و ایمانعلی را هم آورده بودند و بازجویی تکراریاش شروع شد. باز هم مثل صبح همان داستانها را بی کم و کاست از اول شروع میکرد و به محض قطع شدن صحبتش دوباره از اول شروع میکرد که : "بله، آقای سازمانی! حقیقت خوب است. اگر حقیقت را نگفتم مرا بمباران کنید. خسرو آمد و ما به فاتحه رفتیم. فاتحه میدانی چیَه؟" گویا روش بازجوها تغییر کرده بود زیرا به محض تکرار حرفهای صبح او را به زیر زمین میبردند و بعد از مدتی با پاهای ورم کرده از ضربات کابل بر میگرداندند. بازجوها میگفتند: "ایمانعلی شروع کن!" او هم میگفت: "بله، خسرو آمد و قرار بود به فاتحه برویم و..." دوباره به زیرزمین برده میشد و کتک میخورد. بعد از مدتی که ایمانعلی اینطور جواب داد و کتک هم چیزی را عوض نکرد او را با پس گردنی و لگد روانه اتاقش کردند و مرا هم خسته و عصبی از دیدن آن همه اذیت و آزار ایمانعلی به اتاقم فرستادند و باز گفتند: "امشب نوبت توست".
بامداد روز بعد دستهای فریده و برادرش خسرو را با دستبند به هم بسته و آنها را به حمام میبرند. در آنجا زندانیها را به نوبت تو فرستاده و بازجوها میگویند که باید با سه شماره بیرون بیایند. ایمانعلی هم نوبتش رسیده و زیر دوش میرود و فریده چنین ادامه میدهد:
"ایمانعلی... در نوبتش زیر دوش بود و به علت اینکه به تذکرات ساواکیها توجه نمیکرد و زیر دوش مانده بود توجه همهی ما را به خود جلب کرده بود. آرش فریاد زد: " ایمانعلی، آقای حقیقت بیا بیرون! چقدر میخواهی زیر دوش بمانی؟" او هم داد زد: " آقای سازمانی، حقیقت خوبه. به جان خودت سی سال است که به حمام نرفتهام و همیشه در رودخانه خودم را شستهام، و حالاحالاها بیرون بیا نیستم." ایمانعلی به حرفش عمل کرد و تا وقتی که آن ۹۰ نفر حمام کردند و بیرون آمدند او همچنان دوش را باز گذاشته بود و زیر دوش بود“.
شب همگی به خیر. ???
سه یادداشت پیشین:
دختری که خیابان را بند آورد! ??
مردی که خودش را به گردن دنیا آویخت!
چالش هفته: (چالش هفتم: ? ویرگول ?)
اگر وقت دارید: به نوشتههای هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، در صورت صلاحدید آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسمِالله.
حسن ختام: آهنگ زیبای "قطار خالی"، از "حیدو هدایتی
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتاب | اقداماتِ ایمنی برای نترکیدن خودمان در حینِ ترکاندنِ لاو!
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتاب | "سه روز برای دیدن"
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتاب | این لالایی خواب را از سر میپراند!