حکایت واقعی و طنزآمیز روستایی با شرفی که زیر شکنجه مُقُرّ نیامد!

آقای «مسعود کدخدایی» از مهاجران ایرانی مقیم دانمارک است. چند روز پیش داشتم یک کتابِ پی‌‎دی‌‎افی با عنوان «در معرفی و نقد؛ همه‌‏‎ی میوه‌‎ها شیرین نیستند» از ایشان می‎‌خواندم که رسیدم به جایی که درباره‎‎‌ی کتابی به نام «یادهای ماندگار؛ خاطرات من و همسرم دکتر هوشنگ اعظمی لرستانی؛ اثر خانم فریده‎ کمالوند» نوشته بودند.

آقای کدخدایی از خواندن بخشی از این کتاب مسرور شده و لذّت بُرده بود و این بخش را آورده بود تا دیگران هم از خواندن آن کیف کنند. یک جورایی حالش خوب شده بود و خواسته بود، حال خوبش را با بقیه هم تقسیم کند. بنده هم این بخش را خواندم و واقعاً حال کردم و مانند ایشان حیفم آمد که شما نخوانید. ناگفته نماند که جنس خنده‎‌هایی که در حین خواندن این خاطره به مخاطب دست می‎‌دهد از جنس خنده بر گریه یا قهقهه بر هق‎‌هق است.

خنده‎‌ی عجیبی است: با لب‌‎هایمان می‌‎خندیم ولی در گوشه‌‎ای از دلمان، گریه می‎‌کنیم. امّا این گریه، گریه بر ضعف قهرمان قصّه نیست. چون قهرمان قصّه به هیچ‎‌وجه از خود ضعفی بروز نمی‎‌دهد. گریه‎‌ی ما بر ناجوانمردی‌‎هایی است که بر سر قهرمان قصّه می‌‎آید تا ضعف نشان دهد و خنده‎‌ی ما بر روش شیرینی است که قهرمان دوست‎‌داشتنی این قصّه یا خاطره‎‌ی واقعی در پیش گرفته است. برای همین است که آقای کدخدایی می‎‌گوید این خنده با ارزش است و درست هم می‎‌گوید. چون خنده‌ای است معرفت‌آموز، نه خنده‌ای فرصت‌سوز.

خودتان بخشی از حرف‎‌های آقای کدخدایی درباره‌‎ی این خاطره‌‎ی طنزآمیز (جملات بیرون از کادر) و اصل خاطره (جملات داخل کادر) را بخوانید:

روایت صمیمانه‌‎ی نویسنده‌‎ی کتاب که همچون رمانی به صیغه‎‌ی اول شخص مفرد نوشته شده، بیشتر خاطراتِ زندان نویسنده است و البته گوشه‌‎هایی از ابهام‎‌های مربوط به ناپدید شدن دکتر را هم روشن می‌‎کند.

اما در پی این مقدمه که چنین ناخواسته به درازا کشید، باید بگویم که هدف اصلی من این بود که لبخندی بر لبان شما بیاورم. راستش حیفم آمد که من به روایتی چنین تلخ و در همان حال این همه شیرین که در پی خواهد آمد دسترسی داشته باشم و دیگران از آن بی‎‌نصیب بمانند. من که هر بار آن را به یاد می‌‎آورم خنده‎‌ام می‎‌گیرد و جنس این خنده، از جنسی است که کم پیدا می‌‎شود و بسیار با ارزش است. حکایت، حکایت روستایی زحمتکشی است که قهرمانانه ضربه‎‌های خُرد کننده‎‌ی ساواکی‎‌ها را که بر بدنش وارد می‌‎شوند شوخی خوانده و رندانه آنها را به بازی گرفته و با هیچ انگاشتن قدرت هستی سوزشان، آنها را به جنون می‎‌کشاند.

بگذارید حکایت ایمانعلی را که حکایت ایمان به قهرمان است از زبان نویسنده‌‎ی کتاب، فریده کمالوند بشنویم. فقط لازم است بدانید که می‎‌خواهیم به تابستان هزار و سیصد و پنجاه و سه برگردیم.

به ساواک بروجرد می‌‎رویم که به قول فريده "یک ساختمان مسکونی بسیار معمولی بود با یک هال و چند اتاق و حیاطی کوچک"

"حدود یک هفته یا ده روز" است که فریده در بازداشت به سر می‎‌برد و برای اولین بار است که فرزندانش به ملاقات او آمده‎‌اند. او تازه با آنها خداحافظی کرده و "غرق در افکار پریشان" در اتاقی نشسته است که سربازجو عضدی او را برای بازجویی فرا می‌‎خواند. او را به زیرزمینی می‌‏‎برند و پیوسته از او می‎‌پرسند: "چرا مخفیگاه دکتر را نمی‎‌گویی؟"

پس از بازجویی و آزار او را به اتاقش باز می‌‎گردانند و او تا پاسی از شب گذشته را در هراس به سر می‌‎برد و سپس همان‎‌طور نشسته به خواب می‎‌رود. صبح روز بعد او را به اتاقی می‌‎برند که از این‌جا را دیگر بهتر است خود فریده تعریف کند:

"در مدتی که در اتاق بودم، یکی از روستاییان عشایر ساکن روستایی در جنوب خرم‌‎آباد را که در مرز عراق دستگیر کرده بودند به آنجا آوردند. کسی گزارش داده بود که خسرو برادر مشترک من و هوشنگ در هنگام فرارش به او مراجعه کرده و قرار بوده این فرد که ایمانعلی نام داشت او را از مرز عراق رد کند. ساواکی‌‎ها دلایل و شواهد موثق داشتند زیرا دو روز قبل خسرو را در نزدیکی مرز در حال رفتن به نزد رابطی که ایمانعلی معرفی کرده بود دستگیر کرده بودند و چند نفر از روستاییان هم دستگیر شده بودند و همه درباره‌ی این موضوع اعتراف کرده بودند. حالا ایمانعلی را آورده بودند که اعتراف کند خسرو به منزلشان آمده و قرار بر این بوده که او را به عراق بفرستند. هر چه به او گفتند روی صندلی بنشیند گوش نکرد و روی زمین نشست و گفت: "آقای سازمانی! من بلد نیستم روی صندلی بنشینم."
بازجویی‌اش شروع شد (نفهمیدم چرا مرا هم در اتاق نگه داشتند). آرش که دستیار بازجوها بود چند ضربه با کابل به شانه‎‌هایش زد و گفت: "بنال." ایمانعلی گفت: "خب چی بگم؟" آرش با عصبانیت با کابل بر سرش زد و خون از سرش جاری شد. ایمانعلی گفت: "آقای سازمانی شوخی نکن!!" عضدی سربازجو که او را دکتر عضدی؟! خطاب می‌‎کردند وساطت کرد و گفت: "خب بابا جون، تعریف کن که چطور و از چه طریقی می‎‌خواستی خسرو را به عراق روانه کنی!"
ایمانعلی شروع به تعریف کرد و گفت: "بله آقای سازمانی، خِسرِو آمد به منزل ما و به محض آمدنش چون در ده بالایی یک نفر از آشنایان رفته بود به رحمت خدا، قرار بود که ما به فاتحه برویم." بعد شروع کرد به توضیح فاتحه و گفت: "آقای سازمانی فاتحه می‎‌دانی چه؟ فاتحه این است که یک نفر که عمرش را می‎ دهد..." در این موقع آرش و هدایت به شدت عصبانی شدند و گفتند: "فلان فلان شده لازم نیست برای ما بگویی فاتحه چیست. حرف اصلیت را بزن!" و با کابل ضربه‌‎هایی به سر و گردن و شانه‎ هایش زدند و او انگار نه انگار که کابل به بدنش می‌‎خورد رو کرد به عضدی و گفت: "آقای رئیس سازمانی، این‎‌ها نمی‎‌گذارند حرف بزنم" و به حالت اعتراض پشتش را به آنها کرد و گفت: "معلوم نیست چه‌‎اشان است؟"
و هرچه بیشتر می‌‎زدند او می‌‎گفت: "آقای سازمانی، شوخی نکن!" دادِ آرش بلند شده بود و می‎‌گفت: "داریم تو را می‎‌کشیم و نعشت را برای خانواده‎‌ات می‌‎فرستیم، آن‌وقت می‌‎گویی شوخی نکنیم؟!" و او همچنان بی‌‎اعتنا کار خودش را می‌‎کرد. این دفعه هدایت، بازجوی دیگری که چهار انگشتی بود و نگاه سهمگینی داشت، وساطت کرد و گفت: "خب ایمانعلی برای خودم تعریف کن خسرو که آمد چکار کردی؟" ایمانعلی بار دیگر شروع به صحبت کرد و گفت: "آقای سازمانی حقیقت خوب است، اگر حقیقت را نگفتم مرا بمباران کنید!!" آرش با عصبانیت فریاد کشید: "هالوی دهاتی! شهر را بمباران می‎‌کنند نه آدم‌ها را!" ایمانعلی هم که با تمام سادگی روستایی بسیار تیز و باهوش به نظر می‌‎رسید قصد داشت بازجوها را سرگرم و خسته کند. او باز هم شروع کرد به صحبت و گفت: "خِسرِو آمد و آن‌وقت در ده بالایی یک نفر مرده بود و قرار بود به فاتحه برویم. آقای سازمانی حقیقت خوبه، اگر حقیقت را نگفتم مرا بمباران کنید. فاتحه می‌‎دانی چیه؟" و شروع کرد به توضیح کلمه‌ی فاتحه و گفت: "هر وقت کسی می‎‌میرد مردم پیش صاحب عزا می‌‎روند و با او همدردی می‎‌کنند".
قیافه‌ی بازجوها دیدنی بود. همه‌ی آنها با چهره‎‌هایی برافروخته از شدت خشم به خود می‌‎پیچیدند و سعی می‌‎کردند حرفی نزنند زیرا می‎‌دانستند حرف زدنشان عواقب بدی دارد و در صورت قطع کردن صحبت ایمانعلی، او گفته‎‌های قبلی را نادیده می‌‎گیرد و داستان را از نو و از اول شروع خواهد کرد. ایمانعلی به صحبت خود چنین ادامه داد: "بله آقای سازمانی، حقیقت خوبَه. اگر حقیقت را نگفتم مرا بمباران کنید. ما چند نفر بودیم که با هم به جلو جاده رفتیم تا وانت بگیریم و به ده بالایی برویم. وانت اولی آمد گفتیم سی تومان بگیر ما را به ده بالایی ببر. گفت نه، چهل تومان. ما هم قبول نکردیم و وانت را رد کردیم. نشستیم تا وانت بعدی آمد. این یکی خیلی بی‎‌انصاف بود و می‌‎گفت پنجاه تومان بدهید. ما که پنج نفر بودیم عصبانی شدیم و با راننده گلاویز شدیم و"...
در این موقع هنوز صحبت ایمانعلی تمام نشده بود که عضدی و هدایت و چند بازجوی دیگر که نامشان را فراموش کرده‌‎ام بر سرش ریختند و او را به باد کتک گرفتند. مشت و لگد بود که حواله‌‎اش می‎‌شد و همه با هم داد زدند: "نگهبان بیا زودتر این فلان فلان شده را ببر تا روانی‌‎امان نکرده." چند بد و بیراه هم نثار دکتر و من که حاضر بودم کردند و گفتند: "ما در تهران کسانی را بازجویی می‎‌کردیم که همه فهمیده بودند و تحصیلکرده و روشنفکر و حرف حساب سرشان می‎‌شد. این‌ها دیگر چه موجوداتی هستند که ما گرفتارشان شده‌‎ایم. این دکتر فلان فلان شده ما را گیر چه کسانی انداخته. "نگهبان کشان‎‌کشان ایمانعلی را بیرون می‌‎برد و او همچنان می‌‎گفت: "آقای سازمانی حقیقت خوبه. اگر حقیقت را نگفتم مرا بمباران کنید!"...
از بوی غذایی که نگهبان‌ها به اتاق‌ها می‎‌دادند فهمیدم ظهر شده و متوجه گذشت زمان نشده بودم. بالاخره بازجوها رضایت دادند و مرا هم به اتاقم فرستادند. نگهبان غذایم را آورد. کمی خوردم و در افکارم غرق بودم که دوباره مرا به اتاق بازجویی بردند و ایمانعلی را هم آورده بودند و بازجویی تکراری‌‎اش شروع شد. باز هم مثل صبح همان داستان‌‎ها را بی کم و کاست از اول شروع می‎‌کرد و به محض قطع شدن صحبتش دوباره از اول شروع می‎‌کرد که : "بله، آقای سازمانی! حقیقت خوب است. اگر حقیقت را نگفتم مرا بمباران کنید. خسرو آمد و ما به فاتحه رفتیم. فاتحه می‌‎دانی چیَه؟" گویا روش بازجوها تغییر کرده بود زیرا به محض تکرار حرف‎‌های صبح او را به زیر زمین می‎‌بردند و بعد از مدتی با پاهای ورم کرده از ضربات کابل بر می‎‌گرداندند. بازجوها می‌گفتند: "ایمانعلی شروع کن!" او هم می‎‌گفت: "بله، خسرو آمد و قرار بود به فاتحه برویم و..." دوباره به زیرزمین برده می‌‎شد و کتک می‎‌خورد. بعد از مدتی که ایمانعلی این‌طور جواب داد و کتک هم چیزی را عوض نکرد او را با پس گردنی و لگد روانه اتاقش کردند و مرا هم خسته و عصبی از دیدن آن همه اذیت و آزار ایمانعلی به اتاقم فرستادند و باز گفتند: "امشب نوبت توست".

بامداد روز بعد دست‌‎های فریده و برادرش خسرو را با دستبند به هم بسته و آن‌ها را به حمام می‎‌برند. در آنجا زندانی‎‌ها را به نوبت تو فرستاده و بازجوها می‌‎گویند که باید با سه شماره بیرون بیایند. ایمانعلی هم نوبتش رسیده و زیر دوش می‌رود و فریده چنین ادامه می‌‎دهد:

"ایمانعلی... در نوبتش زیر دوش بود و به علت اینکه به تذکرات ساواکی‌ها توجه نمی‌کرد و زیر دوش مانده بود توجه همه‌ی ما را به خود جلب کرده بود. آرش فریاد زد: " ایمانعلی، آقای حقیقت بیا بیرون! چقدر می‌خواهی زیر دوش بمانی؟" او هم داد زد: " آقای سازمانی، حقیقت خوبه. به جان خودت سی سال است که به حمام نرفته‌‎ام و همیشه در رودخانه خودم را شسته‌ام، و حالاحالاها بیرون بیا نیستم." ایمانعلی به حرفش عمل کرد و تا وقتی که آن ۹۰ نفر حمام کردند و بیرون آمدند او همچنان دوش را باز گذاشته بود و زیر دوش بود“.

شب همگی به خیر. ???

سه یادداشت پیشین:

دختری که خیابان را بند آورد! ??

مردی که خودش را به گردن دنیا آویخت!

چالش هفته: (چالش هفتم: ? ویرگول ?)

اگر وقت دارید: به نوشته‌های هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، در صورت صلاحدید آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسم‌ِ‌الله.
https://www.aparat.com/v/sRJ2L
حسن ختام: آهنگ زیبای "قطار خالی"، از "حیدو هدایتی
https://www.aparat.com/v/q4fL6