«دنبالهروِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
خیلی خوشحالم که عطسه نکردید!
مقدمه:
آدمها، گونهی جانوری عجیبی هستند. گاهی هشتاد سال عمر میکنند و هرگز به بلوغ فکری و عقلی نمیرسند و گاهی نیز در سنین نوجوانی بیش از چند آدم بالغ میفهمند.
بصیرت، اندیشهی پاک و ذهن زیبا، مختص سنّ و رنگ و قوم و نژاد خاصی نیست و خوشبختانه در هر گوشهای از دنیا که یافت شود، تشعشعاتش تا ابد ماندگار و گسترده میشود. حتی اگر آدمیان آلودهذهن کمدوامی آنها را برنتابند و از بین بردن زودهنگامشان را رقم بزنند.
مارتین لوتر کینگ در بخشی از کتاب زندگینامهی خودنوشتاش ماجرایی را تعریف میکند که بسیار جالب توجه است. او در حال امضای یکی از کتابهایش است که از سوی یک زن سیاهپوست (دقت کنید: سیاهپوست، یعنی همرنگ پوستِ خود مارتین لوتر کینگ!)، با یک کاردِ نامهبازکنی مورد حمله قرار میگیرد. عمق حمله به قدری است که مجبور میشوند سینهی او را برای درآوردن کارد، بشکافند. پزشک به او میگوید به دلیل برخورد کارد به رگ آئورت، یک عطسه برای اینکه او در خون خودش غرق شود، کافی بوده است.
پس از کمی بهبودی کینگ شروع میکند به خواندن برخی از نامههای مردمی و اشاره میکند که در بین تمام نامهها، یک نامه را هرگز فراموش نمیکند. نامهی محبّتآمیز یک دختر نوجوان سفیدپوست (دقت کنید: سفیدپوست، یعنی رنگی به غیر از رنگِ پوستِ مارتین لوتر کینگ!).
این دختر نوجوان سفید پوست از اکثریت قریب به اتفاقِ مرد و زن بالغ کشورش، فهمیدهتر بوده است. در بهبوحهی ناجوانمردیهایی که از سوی سفیدپوستها به سیاهپوستها روا داشته میشود، او خوشحال است که کینگِ سیاهپوست جانِ سالم به در برده است. کینگ آن دختر نوجوان را فراموش نکرد. تاریخ، ماریتن لوتر کیگ و امثال او را.
شرح کامل این ماجرا را از زبان خود کینگ بخوانید: به نقل از صفحهی ۱۷۴ و ۱۷۵ کتاب "زندگینامهی خودنوشت مارتین لوتر کینگ"؛ ترجمهی "محمدرضا معمار صادقی"؛ نشر "کرگدن":
یک روز شنبه بعدازظهر در سال ۱۹۵۸ من در فروشگاهی بزرگ در هارلم نشسته بودم، در حالی که صدها نفر از مردم به دورم حلقه زده بودند. داشتم نسخههایی از "گام بلند به سوی آزادی"، کتابم درمورد بایکوت اتوبوسها در مونتگومری را برای خریداران آن امضا میکردم. همینطور که آنجا نشسته بودم یک زن سیاهپوست که دچار مشکل روانی بود، به من نزدیک شد. تنها سؤالی که شنیدم پرسید، این بود: «آیا شما مارتین لوتر کینگ هستید؟»
سرم پایین و مشغول نوشتن بودم و گفتم: «بله». یک لحظه بعد احساس کردم شیء تیزی با فشار وارد سینهی من شد. قبل از اینکه متوجه شوم، خانم "ایزولا وِر کِری" با یک کاردِ نامهبازکنی به من حمله کرده بود؛ زنی که بعداً تشخیص داده شد دچار مشکل روانی است.
مرا به سرعت با آمبولانس به بیمارستان هارلم بردند و برای ساعتها آنجا روی تخت خوابیدم تا مقدمات خارج کردن آن کارد تیز از بدنم فراهم شود. چندین روز بعد علت تأخیر طولانی پیش از عمل جراحی را فهمیدم؛ درواقع وقتی به اندازهای خوب شدم که میتوانستم با دکتر آبری مینارد، سرپرست جراحانی که آن عمل ظریف و خطرناک را انجام دادند، صحبت کنم. او به من گفت نوک تیز آن کارد با رگ آئورت من تماس داشته و لازم بوده است برای بیرون آوردن آن تمام سینه من را باز کنند.
دکتر مِینارد گفت: «اگر تو در طول تمام آن ساعات انتظار عطسه کرده بودی، آئورتَت سوراخ میشد و در خون خودت غرق میشدی.»
صبح روز بعد در روزنامهی نیویورکتایمز نوشتند اگر من عطسه کرده بودم، میمُردم. حدود چهار روز بعد، بعد از عمل، بعد از اینکه سینهام باز شده بود و کارد را بیرون آورده بودند، به من اجازه دادند با ویلچر در بیمارستان بچرخم و بعضی از نامههای محبتآمیزی را که از سراسر آمریکا و جهان آمده بود، بخوانم. فقط برخی آنها را خواندم، امّا یکی از آنها را هرگز فراموش نمیکنم. نامهای بود از یک دختر نوجوان از دبیرستان شهرِ وایت پِلِینز. نامه چنین بود:
«دکتر کینگِ عزیز؛ من یک دانشآموزِ کلاس نهم از دبیرستان شهر وایت پلینز هستم. با اینکه نباید مسئلهی مهمی باشد مایلم بگویم یک دختر سفید پوستام. در روزنامه در مورد اتفاق ناگواری که برایتان افتاد و زجری که کشیدید، خواندم و خواندم اگر عطسه میکردید، میمردید. فقط دوست داشتم برایتان بنویسم و بگویم خیلی خوشحالم که عطسه نکردید».
دو یادداشت پیش از این:
حُسن ختام: سخنرانی مشهور مارتین لوتر کینگ تحت عنوان "رویایی دارم"
مطلبی دیگر از این انتشارات
هرگز باور نمیکردیم ما که تا دیروز از یک نانوایی نان میگرفتیم، با اسلحه در مزارع در تعقیب همدیگر بیفتیم!
مطلبی دیگر از این انتشارات
حکایت واقعی و طنزآمیز روستایی با شرفی که زیر شکنجه مُقُرّ نیامد!
مطلبی دیگر از این انتشارات
از قدرتِ "مُد" خبر نداری!