روایتگری از storystudio.ir
وقتی که داستان های واقعی خطرناک می شوند
نوشتن رو از کلاس اول ابتدایی شروع کردم ولی این قضیه دلیلی بر استعداد داشتن من در نویسندگی نبود. دانشگاه که بودم دومین داستان کلاسیکی که نوشته بودم رو به یکی از نویسندگان و شعرای نام آشنا تقدیم کردم. ایشون داستان رو به گوشهای انداختن و چند ماه بعد خوندنش. برای من از طریق واسطی که بینمون بود پیام فرستادن که «ایشان استعداد شگرفی در نویسندگی دارن». این پیام و لحظهای که این پیام به من رسید همیشه مثل تابلو جلوی چشممه. درسته که وقتی یه استاد به کسی میگه تو استعداد داری خیلی حرفه،،،ولی فقط این نبود که من رو از شغل و حرفه و درس دانشگاهی و همه چیز بِکَنه.
آخرهای دانشگاه جزء تیم نویسندگان یک موسسه انیمیشنسازی بودم، و تبدیل شده بودم به نویسنده کلیدی، طوری که با رفتن من به تبریز برای کارشناسی ارشد مهندسی مکانیک دانشگاه تبریز، جلساتمون ویدیو کنفرانسی ادامه پیدا کرد.
کارشناسی من طولانی شد، ۵ سال داشتم رمان مینوشتم. رمانی که با یه خلاقیت عجیب شروع شد. اما هرچه مینوشتم من رو راضی نمیکرد.
بعد از داستان سراغ ساخت فیلمنامه رفتم، بعد از فیلمنامه بازی ساختم و بعد از اون هم بازیهایی با تکنولوژیهای جدید. بعد از اینکه اولین بازی واقعیت افزوده من تو مسابقه بنیاد بازیهای رایانهای دوم شد فکر کردم مسیرو دارم درست میرم. ولی کمی که گذشت دیدم هنوز نتونستم تخیل خودم رو بیارم تو دنیای واقعی مردم. هنوز تخیل من برای سرگرمیهای گذرای مردمه و از همه بدتر اینکه فقط یه تخیله.
تا اینکه یک سال بعد، بهترین دوستم من رو دعوت کرد که خودش و نامزدش رو تا فرحزاد همراهی کنم و دور هم باشیم. روی یکی از تختها نشستیم و داشتیم خودمون رو به هم معرفی میکردیم که یکدفعه هومن گفت امین راستی میدونستی مریم هم داستان مینویسه؟
بعد از چند ماهی که نوشتن رو به مرور کم کرده بودم و دیگه اصلا نمینوشتم، از اینکه جلوی یه نویسنده قرار گرفتم کلی ذوق کردم. هنوز تو ذوق خودم بودم که مریم گفت البته خیلی وقته نمینویسم. هومن هم که همیشه یهو هیجانی میشد بلافاصله گفت «امین توام وقتی مینوشتی دچار توهم میشدی؟»
توهم! گاهی برای آدمها یه اتفاقاتی میفته که از شدت عجیب بودن به هیچکس نمیگه و میشه انبوهی از رازهای زندگیش و بعضی از اینها موقع حرف کم آوردنهای زن و شوهری به شریک زندگی گفته میشه و با شوخی و خنده رد میشه. نمیدونم هومن چقدر وقتی این حرف رو میزد جدی بود یا اینکه مریم چطوری ماجرای توهم خودش رو برای هومن تعریف کرده بود...ولی هرچی که بود برای من این پیغام رو داشت که همه اون توهماتم واقعی بود!
تمام سالهای نویسندگیم یکباره برام زنده شد و شروع کردم به توضیح دادن: « آره، نویسندهها بعضی وقتا انقدر میرن تو دنیای شخصیتهاشون که اونها رو تو زندگیشون حس میکنن».
مریم هم که حس مشترک با من داشت و از دیدن یه متوهم دیگه انگار حس همذاتپنداری بهش دست داده بود، با اشتیاق شروع کرد به تعریف کردن از شخصیتهایی که وارد زندگیش شدن.
غذای ما رو آوردن و ما همچنان داشتیم در مورد زندگی نویسندگی خودمون صحبت میکردیم که هومن پرسید «امین تو شخصیتی که وارد زندگیت شده بود چیکار کردی؟» من به یاد یکی از داستانهام افتادم که توی داستان اون شخصیت میمیره. فکر کردم شاید به خاطر اون اتفاق توهم من از بین رفته.
اما توهم من و مریم یه فرق اساسی داشت.
اون روز هومن از من خواست که به مریم هم کمک کنم که این شخصیتهای توهمی که تو زندگیش هستن از بین ببرم. ولی چند روز بعد همه چیز دگرگون شد.
شخصیتهایی که من میساختم همه تخیلی بودن، هیچ شخصیتی توی داستانهام نسبتی با دنیای واقعی نداشتن. اما مریم شخصیت داستانهاش رو از آدمهای اطراف خودش میساخت و به این راحتی نمیتونست نابودشون کنه!
شخصیت خیالی مریم، هومن بود. بله هومن توهمی که حتی ازش دوتا بچه هم داشت. هومنی که گاهی با هم قهر میکردن، دعوا میکردن، آشتی میکردن...ولی فقط یه توهمی بود که البته برای مریم هیچ فرقی با هومن واقعی نداشت، و گاهی باید تلاش میکرد هومن توهمی در زمان حضور هومن واقعی تو اتاقش نباشه! این رو هومن میدونست ولی فکر نمیکرد تا این حد مریم رو داره عذاب میده. عشقی که بعد از شکل گیری تبدیل شده بود به داستان و قوه قدرتمند تخیل یک نویسنده اون رو به شکل یک شخصیت توهمی وارد زندگی واقعیش کرده بود.
هیچوقت اون شبی رو که مریم ازم خواست با شخصیتهای توهمی خودش بیاد به مهمونی من فراموش نمیکنم، عجیبترین اتفاق زندگیم افتاد. شخصیت توهمی زندگی من سالها بود که بیجون و بیرمق شده بود. فکر میکردم باید ادای همراهی شخصیت توهمی خودم رو داشته باشم. مهمونی ما مجازی بود، با پیام دادن تصویر سازی میکردیم. شاید توهمی ترین مهمونی دنیا رو داشتیم برگزار میکردیم.
مریم وارد خونه شد و شروع کرد به توضیح چیزی که داره میبینه. هومن همراهش نبود، با بچههاش اومده بود. حالا نوبت شیرین من بود که بیاد تو اتاق بشینه. فرزندی که از همسر مرحومم به یادگار مونده بود. چهار سال پیش شیرین به دنیا اومده بود. چهار سال بود که از شیرین خبری نداشتم...
یکدفعه تحت یک فشار شدید قرار گرفتم، به قفسه سینم فشار اومد، چشمام تار شد، خم شدم که این فشار رو رد کنم. نمیدونم چند ثانیه گذشت ولی وقتی این فشار رو رد کردم شیرین چهار ساله رو دیدم که از جلوی من رد شد و رفت روی مبل نشست. مریم توهمی که سالها باهاش خداحافظی کرده بودم دوباره برگردوند و خیلی جدیتر.
بعد از اون شب ماجرا برام فرق کرد. دیدم که این توهم واقعا داره مریم رو اذیت میکنه. تو چند روز بعد هرتلاشی میتونستم کردم تا این توهم از بین بره. حضوری و تلفنی مدام باهاش صحبت کردم. تا اینکه بالاخره یک شب با یک آهنگی که براش فرستادم، تا صبح گریه کرد و برای همیشه هومن توهمی رو از زندگیش بیرون کرد.
اونجا بود که تاثیر واقعیت رو بر زندگی انسانها فهمیدم. واقعیتی که هزار تخیل نیازه تا اثرشو از بین ببره.
مطلبی دیگر در همین موضوع
شهراشوب
مطلبی دیگر در همین موضوع
نیاز نیست کاپشن بپوشیم 8 - سعید
افزایش بازدید بر اساس علاقهمندیهای شما
تجربه کدوم جذابتره؟ بلکفرایدی یا اسنپپی؟