هرروز در تکاپو به سر می برم، تا شاید روزی زیر آسمان نیلی پیدایش کنم...
آغاز یک پایان
طوفانی آشوبگر در جنگل وجودم؛ مرا به آنکه نباید تبدیل کرد.
در آستانه ی شکوفه زدن درخت های سیب، همان جایی که لبخند بر لب هرکدام از ساکنان جنگل مهمان شده و غم در دل جایی ندارد، همانجایی که آسمان؛ آبی آبیست و خورشید با قلب طلایی اش میتابد....
کسی با تیشه به جان ریشه ی درختان نوپا افتاد؛ نه او غریبه نبود، آشنا ترین آشنا بود و منِ دیوانه ی او. تافته ای جدا بافته، بوی سنبل و گل های رز. نتوانستم جلویش را بگیرم، حتی نتوانستم باور کنم و او به کار خود ادامه میداد؛ چندی بعد با گستاخی بلند بلند حقیقتش را آشکار میکرد.

تو همانی بودی که خودت میگفتی؛ نه آن چیزی که من فکر میکردم. تو از من هم بی معرفت تر بودی؛ من حداقل ترک کردن را به آزار روح و روانت ترجیح دادم.
تورا میبخشم؛ به یاد تمام لبخند هایم، نگاه هایت، اشک روی گونه هایت، به یاد بوی نارنگی، درخت های نم و نا گرفته، به یاد آخرین کلمات، به یاد آخرین اشک، آخرین لبخند از ته دل، آخرین ثانیه ای که هنوز برایم یک فرشته بودی...بودی...
مقصر منم؛ بی جهت و بی درنگ از آدم ها شاهکار میسازم. به گمانم اگر میدانستی در وجودم چه رنگی داشته ای، اگر حقیقت مرا میشناختی لحظه ای هم این افکار به سرت نمیزد. ذات سنگ ، سنگ است هرچند هم من مجسمه ساز ماهری باشم و از وجود تو پروانه بسازم.
من غمگینم، به معنای واقعی در حال فروپاشی روانی ام. از همه بیشتر دروغ وجودم را سوزاند، مرا کشت و زنده کرد. از تظاهر کردن نفرت دارم، از نگاه های ترحم آمیز، از اجبار های از سر لطف

اگر در زندگی ام بودی، نقشی در داستان پر از فراز و نشیبم داشتی؛ چون من میخواستم، چون دوستت داشتم، چون گمان میکردم این دفعه فرق دارد، تو فرق داری، غافل از آنکه چه ها خواهم دید...
در حقیقت، خودخواه بودی، در ژرفای مهربانی هایت نیز خود طلبی خاصی نهفته بود؛ و من در کوچکترین خودخواهی ممکن خود، مهربانی را جای داده بودم و در همان ثانیه ها نیز وانمود به خوددوستی کرده ام...

میخواهی راستش را بدانی؟ حتی به قیمت نابودی و زخم بزرگی روی قلب یک نفر دیگر. بگذار راستش را بگویم؛ قلبم را شکستی؛ اگر دیگران بی صدا آن را شکستند تو با هیاهو های خود آن را پایمال کردی. تمام احساسات تلخی که تجربه کردی را به من منتقل کردی؛ اگر ادم ها آنهارا چند ماهه به تو تلقین کردند، تو آنقدر ماهر بودی که در شصت دقیقه مرا زیر و رو کنی.

و حالا، سرشار از یک کوله بار حرف نگفته و تجربه ام. میخواهم همه چیزت را فراموش کنم و کمی خودم را به یاد بیاورم. برخلاف چیزی که گمان کنی قلبم را از جای در نمی آورم، برایم درس عبرتی شدی که هیچگاه نقش تورا همانگونه که در زندگی من بازی کردی در زندگی دیگران بازی نکنم، باعث شدی هزار برابر بیشتر قدر خودم را بدانم و بفهمم، قصه ها حقیقی اند...
مطلبی دیگر از این انتشارات
چه می شود اگر لبخندت، دغدغه ی زندگیش باشد:)
مطلبی دیگر از این انتشارات
say goodbye to karma
مطلبی دیگر از این انتشارات
کشِ تنبان