^نوشته های یک سایکو^
او عاشق باران است.

قولشان این بود اگرجایی جدا از هم بودند و بارانی بارید،اولین چیزی که به ذهنشان اجازهی ورود میدهند خاطرات مشترکشان باشد.خاطراتی که در دلِ باران شکل گرفته بودند.
چندان نمیگذرد ازاخرین دیدارشان.البته؛قطعاکه برایشان سخت و طولانی گذشته واین چندسال تبدیل به قرنها شده،امااوهنوز نمردهاست.دو دیوانه بودند دراین زمینِ گرد که یکدیگررا درمیانِ این هیاهوی بیپایانِ شهر،عاشقانه میپرستیدند.نیایِشِشان هم نه درسکوتِ معابد،بلکه در خندههای بلند و در خیابانهای شلوغ،دررقصهای بیپروا زیرباران و درنجواهای عاشقانه زیرنورمهتاب خلاصه میشد.کامشان شیرین بود وروزها بابِ میلشان.تنها حقیقت بود که میتوانست دار و ندارشان را به تلخی تبدیل کند.حقیقتی که بعداز هرخوشی به تمامِ آن لحظات قبل،گند میزد.بودنشان باهم غیرممکن بود واین است تااینجا حقیقتِ تلخِ ماجرا...یکی از انها به جرم گذشته سرکوب میشد و دیگری اسیر رویاهایدستنیافتنی ودر پی فراراز واقعیت بود.با وجودهمین تضاد،او که گذشتهاش سایهی سنگینی برزندگیاش افکنده بود درآغوش دخترکی که غرق در رویا بود، آرامش مییافت.انها هرکدام،تکهای از پازلی بودند که تنها درکنارهم تصویر کاملی را میساختند ولی تقدیر تصویر کاملی از انها را نمیخواست..!جفتشان سردرگم وحتی فراری از خانواده و مردم بودند،ازقضاوتها وانتظارات.عشقشان به یکدیگر بیعیب و نقص بود اما قبل از عوض شدن دخترک.تغییرش ابتدا دلیل مشخصی نداشت، شاید یک اختلاف کوچک،یک حرف ناتمام ویاهم یک نگاهِ عاشقانه از طرف کسانی که کنارش حضور داشتند.دخترک هرروز سردتر از قبل و او برای گرمیِ رابطهشان،خودش را به هراتشی میانداخت.چشمانِ دخترک دیگر ان درخششِ سابق را نداشت.نگاهش دوربود،انگار که ازدنیای دیگری تماشا میکرد.حسی دراو میگفت همهی اینها دروغ، و دخترکِ خسته از هرچیز، هنوزهم دوستش دارد!مغزش مدام تلنگر میداد که بکند فراموشِش اما گوشهای از قلبش هنوز امید داشت بِهش.دیدارِ هرروزشان تبدیل به ملاقاتهای گهگاهی شده بود وهرملاقات بیشتر ازقبل،بارسنگینی از سکوت و بیحوصلگی را به دوش میکشید.کلامها کوتاه و بیروح بودند.درست مثل قطراتِ بارانِ پاییزی، بیرمق و بیاثر.دخترک حرفهایی با هدفِ قطع رابطه میزد و اوباتمام وجودش تلاش میکرد تابه خود بفهماند منظورش ازصحبتها چیز دیگریست.با تجزیهی هرکلمه به دنبال نشانهای از امید و عشقی که ممکن بود در دل دخترک پنهان شده باشدمیگشت،اما هربار به واقعیتِ تلخِ موضوع میرسید.حال دوسال گذشته از بردِ دخترک درمبارزهای که سلاحش کلمات و هدف قلب او بود.او دیگر متوجهِ دلیلِ تغییرِ دخترک هم شده است..!اما هنوز نمیتواند تشخیص دهد که اینها یکخواب نه،بلکه واقعیتی سنگین هستند.اینروزها دلیل بیخوابیهایش هم فکرهای اخرشبش که آیا دخترک هنوز اورا در گوشهای تاریک از ذهنش، درانجایی که هست نگه داشته است یا نه!؟مرور میکند لحظهی اخرین دیدار را..
چشمان دخترک پشتِ آن شیشه را...
چشمانش فریاد میزد آرزوی نرفتن و جدانشدن را.
آنروز ایستادنِ ضربان قلب دخترک با چکیدن اشکِ او همزمان بود.دربرابر آنفریاد بیصدا مانده بود..دخترک دیگر نه چشمش باز بود تا پلک بزند و نه نفسی مانده بود برای تپیدنِ قلبش..!
دراصل حقیقتِ تلخِ غیرممکن بودنِ رابطهشان،عمرِ کوتاهی که دخترک بخاطر بیماری داشت،بود.
آیا از زیرِ خاک بوی باران را حس میکنی تا کمی خاطرهبازی کنیم.؟!

مطلبی دیگر از این انتشارات
بزرگسالی که هی میگفتن این بود؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
کلمات پتیاره؛
مطلبی دیگر از این انتشارات
☆