زندهام هرچه زدی تیغ به شریان نرسید!
بغض زخمی
تمام وجودم به تلاطم افتاده بود. عادت نداشتم اینگونه به هجوم مغز گریه کنم. او حق نداشت مرا اینگونه تحقیر کند. عجیب نبود؟ منِ قوی، منی که ماههاست در تلاش غورت دادن بغضهایم هستم اینگونه گریه کردم...
تمام تلاشهایم بر باد رفت؛ آنها از زخمم هجوم آوردند.
مثل آدمهای آواره و از جنگ برگشته با صورت خیس و چشمان کاسهی خونم قدم زدن برایم سختتر از فهمیدن جزئیات فیزیک بود. پاهایم سست شده بود و دلم میخواست به این آسمانِ مشکی پر از ستاره و نسیمِ خنک بارانی چشم ببندم و در خوابی بدونِ بیداری فرو بروم.
تمام خیابان خیس بود و نور تیره برق چالههای آب را نورانی میکرد دستم درحال یخ زدن بود و همچنان میان جیب پالتوی بلند و مشکیام بود؛ دیگر هیچ چیزی نمیتوانست به قلب سردم گرمی دهد؛ حتی نشان دادن اینکه من واقعا وجودم گرم است هم دیگر کار دشواری شده بود. سرم بالا نمیآمد؛ دلم میخواست با چشمان توسط گریه تار شده تنها و تنها به قدمهای بلند و نرم و به بوتهای مشکیام نگاه کنم.
دیگر از تک تک دوست داشتنها تنفر داشتم، حتی دلم نمیخواست گوشهی لبم کمی از لبخند نقش بگیرد. من دلم میخواست به چیزی شبیه خودم تکیه دهم و بغضهایم را شکوفا کنم، از تک تک لحظات خوش انتقام بگیرم و بخوابم
همین؛ من فقط به یک خوابِ عمیق و طولانی نیاز داشتم.
دریغا! ز زخم خوردی نیستی از این روزگار؟
کاشکی بُوَد فهمت زِ هر جملهی درد دار
(پونه فلاح)
مطلبی دیگر از این انتشارات
این نگذشتنها که هست، اینها هم میگذرد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
در وصف ستاره ها می گویم...
مطلبی دیگر از این انتشارات
مرگ و انسانها