خنیاگر مرگ؛

می نواخت سکوت را...؛
می نواخت سکوت را...؛

خیابان ها شلوغ بود.همیشه دم عید،مردم می ریختند توی کوچه و خیابان ها.بهانه ی شان برای بیرون آمدن از خانه چه بود؟خرید لباس نو؟کفش نو؟سبزه و ماهی؟ اینها ذوق های کودکی بودند و قرار بود همان هم باقی بمانند؛هرچند هیچ کدام از اینها برای او پشیزی ارزش نداشت.با لباس های کهنه و پینه دوزش دم پر مردم می گردید و برایشان می نواخت. موجودات عجول و بی حوصله سری تکان میدادند و او را پس می زدند،مثل یک شاخه ی مزاحم.چیزی در دیدگانش می درخشید.انگار برایش، مهم نبود کسی گوش میسپارد یا نه.چنان سر انگشتانش تارهای کمان را می بوسیدند که جهان لحظه ای درنگ می کرد انگار.در نظرم اگر آدم صلای این خنیاگر را شنیده بود،سیب را به کل از یاد می برد. دیگر خیابان ها خلوت و فارغ از هر موجود دوپا،غیر از او بود.تاریکی به آسمان هجوم آورده بود.هذیان هایش را هرکسی می توانست بشنود.از دوازده که میگذشت،شروع میکرد به یاوه گویی.خلق هم هرچیزی که دم دستشان بود، به سمتش می انداختند.اما او بی التفات همچنان زیرلب زمزمه میکرد:...

مرگ!

آه از مرگ!

آه از انسان های بزدل!

میگویند مهمان حبیب خداست!

خب مرگ هم یک مهمان است!

می آید،کمی مهمانمان می شود و بعد به رسم مهمان نوازی مارا با خود میبرد...

شاید هم می خواهد ما را مهمان خود کند!

دور از ادب است که دست رد به سینه اش بزنیم!...


او سکوت را می نواخت؛شاید هم مرگ را.

...
...

پ.ن:چیه؟ذوق کنم برای صدتایی شدن؟

+برو بابا.

+راستی عیدتون مبارک باشه دوستان من✨