خسته بود، ولی قول رسیدن داده بود... او با یک قلم آمد و با همان هم میرود :)) intj
دنیای ماه، دنیای چشمان او...
چشمانش...
اوج زیبایی اش را به رخ میکشید؛
درون چشمانش جنگل بود، جنگل پر تلاتم وجودش...
خسته بود، این را میشد از نجوای بی صدایی که خالصانه از چشمانش فریاد میزد فهمید!
ترسیده بود، آری...
در جنگل نه چندان آرامش طوفان بود.
او پشت لبخند هایش دنیایی داشت پر از احساس، دنیایی واقعی.
دنیایی که خود او بود، واقعیت درونش، هیولای مرده او.
اما...
کسی نگاه نمیکرد، لب ها و لبخند های دروغینش را میدیدند ولی کسی به دنیای ناشناخته چشمانش توجهی نداشت!
این مردم ناشناخته نمیخواستند، چیزی را که میدیدند میپذیرفتند...
او احساساتش را در کتاب ها ریخت، کسی گفته بود وقتی میخواهی چیزی را پنهان کنی لای یک کتاب بگذار؛
این مردم کتاب نمیخواهند...
این مردم کتاب نمی خوانند...
این مردم نمی نگرند...
نمی اندیشند...
فقط شده اند جمعی دوپای متظاهر، آری!
همه آنها در جنگند، همه وحشیانه و خونین میجنگند ولی نقاب ها را پشت هم بر تن میزنند و با لبخند طناب محکم مرگ را دور گردن احساساتشان می اندازند.
همه به او نگاه میکنند، با چشمانی تاریک که عمقشان را نمیتوان دید.
هر کسی دنیایی داشت که پر بود از خودش، تا جایی که مکانی برای دیگران نبود!
او فقط باید دنیای کسی را پیدا میکرد که شبیه دنیای خودش باشد...
و ماه دنیایی زیبایی داشت./

مطلبی دیگر از این انتشارات
تنهام؟خب..مهمه؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
قصهی سرد شده ..
مطلبی دیگر از این انتشارات
زردابههای زندگی مشترک