ما ظاهراً آبادهای باطناً ویرانه ایم.
رقص طنازانه واژگان یک ذهن پرتلاطم

می خواهم طبق رسم دیرین بنویسم و با قلمم کلمات را به رقص درآورم و رقص طنازانه شان بر بوم کاغذ را به نظاره بنشینم؛اما حیف که واژگانم هم از بیان حال من عاجزند.در میان این همه تنها و بی کس نشسته ام؛آخر هیچ کس مرا نمی شنود.
چیز زیادی نمی خواهم؛فقط نیازمند کسی هستم که پای حرف هایم بنشیند و با من همراه شود.کسی که برای لحظه ای بند زبانش را ببندد و بال اندیشه هایش را بگشاید تا با هم در فضای لایتناهی ذهن پرواز کنیم؛مدتی پای درددل های هم بنشینیم و چند صفحه ای را در دفتر خاطرات زندگی یکدیگر شریک باشیم.
اصلا دوست دارم که کسی بیاید و مرا از این فصل تلخ و تاریک و سرد تنهایی ام نجات دهد؛مرا بشنود؛در آغوشم بگیرد و مرا ببوید.بگذارد برایش حرف بزنم؛حرف بزنم و در آغوشش اشک بریزم؛زار بزنم؛هق هق کنم و او دست نوازشی بر سرم بکشد؛بوسه ای بر روح خیس از اشکم بزند و مرا در ادامه ی راه همراهی ام کند.

محبت بی قید و شرط کسی را می خواهم.کسی که حالش با حال خوب من،خوش باشد.با لبخندهایم بخندد و با گریه هایم اشک بریزد و من هربار اشک ها و لبخندهایش را ببوسم و گل احساساتش را در میان صفحات دلم به یادگار بگذارم تا هر زمان که دلش خواست دلم را بگشاید و با گذر آن خاطرات از ذهنش،نوشخندی دلربا بر لبانش بنشیند و زندگی،که آن چنان هم چیز جذابی نیست،اندکی برایش قابل تحمل شود.
دوست دارم کسی را داشته باشم که در سختی های زندگی اش،همان زمان هایی که عمیقا در فکر فرورفته و دارد در اعماقی که خودش ساخته غرق می شود،به او یادآوری کنم که او کامل ترین و بی نقص ترین خودش است و بعد هم او لبخند پاک و کودکانه ای تحویلم دهد و من با لبخندش به پرواز درآیم.
حال به گمانم کلمات به اندازه ی کافی با ساز روزگار من رقصیده اند؛بگذارید تا هجوم بعدیشان به ذهن پرتلاطمم اندکی آرام گیرند... !!!

مطلبی دیگر از این انتشارات
ماه کامل
مطلبی دیگر از این انتشارات
وارث
مطلبی دیگر از این انتشارات
قطره ای از دریای نا گفته های مطلق!!!