سبزترین شعر

پاره‌ای کلوخ بودم در فرقِ تشنه‌ی جاده. میان حجره‌ی سنگ‌ها، شاگردی می‌کردم. دور از حیات. از خشتی خراش، زاده. بی نام. بی هوای لحظه‌ای بخشی از دیوار شدن. سقفِ امینِ احساسی بی‌پناه در یک شاهرگ. احساسی. احساسی حتی! و آن‌وقت بود. میان کوی کویریِ ذات، بارانی بارید. او بارید. شست، آمیخت، برد. پرهیبی نمناک که در بنیادم پیچید. کالبدم را بلعید. در همان لحظه.. همان لحظه‌ای که تنها، نبوسید؛ مرا متولد کرد. از خاکی که این‌بار، خشک نبود. کاه‌گلِ بدنم به بوسه‌ای منزه شد. خیزِ طراوتی، هستیِ ناچیزم را منقلب می‌کرد. او آمده بود.

یک لمحه از داغیِ روزگار که کاه‌برگی از کتابِ قطوری باشد. نه به صرفِ انسانی. هرگز به یاد نمی‌آورم که روز بود؛ که شب بود. که شاید نیمه‌شبی بود و یا سرخه‌ای از عبور ظهر. نمی‌دانم در این جهان بود. در عالمِ نیاز یا فردای شکستنِ سفالیِ روحم. نه. تنها می‌دانم من در آن لمحه‌ی نغز، زنده‌ترین خاکِ جهان بودم. بله. خاکی که سرانجام، بارانی از آتش، او را سجده کرده بود.

- به من نگاه کن. مرا از تنِ مردمک‌هایم جدا کن. بیرون آور. من در تو سوختن را چقدر دوست دارم.

می‌خندید. پایه‌های اندوه جهان را پاره‌پاره می‌کرد. بر سرم می‌زد دندان‌هایش را دانه به دانه ببوسم. بارها فراموش می‌کردم که در سرشت من، خاکِ تنهایی پوئیده. عریان می‌شدم از هرچه پوست و گوشت. یک پارچه روح بودم وقتی بذرِ سبز دو چشمش را به روزنه‌های روحم می‌دوخت. در هر روزنه شاخه گلی می‌روئید و به دنبالش، طبیعتی. این روح در سبزینه‌ی بَری چشمانش، روزی گلستانِ ابراهیم را می‌مانست. در خیالی از من پرسید: «این همه روزنه؟» در ‌بیشه‌ی سبز دیده‌اش، لابه لای شمشادها پیچیدم: «جای شلیک گلوله‌هاست.» چشمانش خیلی سبز بود. پاره کلوخ در این پهنه‌‌ی خرمِ سبز، می‌مرد. یک ‌بار در پیکی به قلم، بی‌هوا نوشت: «اگر نویسنده‌ای عاشقِ تو شود، تو هرگز نخواهی مرد.» پرسیدم: «چرا حرف نمی‌زنی؟» نوشت: در دهانم هزار تاکستان، شراب است. واژگان روی پا، بند نیستند. در من انگار، جماعتی مست کرده‌اند. بازهم پرسیدم: «مستِ چه؟» نوک قلم را به لبش کشید. جوهر روی لب‌هایش، شراب شد و چکه کرد. این‌بار نوشت: تو.

چه کردی در آن شب؟ با من؟ با ما؟ این‌را سورملینا گفته بود.
چه کردی در آن شب؟ با من؟ با ما؟ این‌را سورملینا گفته بود.

خودش خبر نداشت که شعر است و از شاعره‌ای در شبی بارانی زاده شده. می‌پیچید در جریان خونم. لیز می‌خورد و در هر نوبت ضربان، شعری، شریانم را می‌سرود. زیر زبانم می‌نشست. قافیه‌ی واپسینِ بغض‌ها در آن ثانیه‌ی بغرنج که نمی‌گذشت. با او جان دادن، به جان بازگشتن بود. سیانوری که زیر زبان بگذارمش، شعر شوم. تمام شوم.

در خیالِ دیگری با تار به تار موهایم، قبایی دوخت و دور از حواس من، پوشید. نالیدم: «سیاه است. تو را از من دور می‌کند.» گفت: «می‌خواهم مرا در جامه‌ی موی تو کفن کنند.» در آن لحظه گریستم. ترک برداشتم. در چند روزنه، شاخه‌های گل، پژمرداند. دردِ هر گلوله باری از من گذشت. کوتاه مردم. هنوز می‌اندیشم به نفس‌های بعد از آن مردن. که خورده‌های غبار آمیزی داشت. که سبز نبود. کم می‌شدم. کم کم. در هوای بدون او، باد می‌آمد و لاشه‌‌ی خاکی‌ام را پخش و پلا می‌کرد. هر دانهِ گَرد را به جایی می‌برد. توی چشمِ دخترکی و دخترک می‌گریست بی آن که بداند این ذره‌ای از درد من است که در کاسه‌ی چشمانش افتاده. در دریا. عظمتِ آب را آلوده می‌کرد. آشفته آماجی، سر به سنگ تاخته؛ خون برمی‌گشت. دریا هم ندانسته بود که این تنها ذره‌ای شاید، از درد من است.

در من چیزی گذشت. از مرز بین انسان، خاک. هنوز کسی نمی‌داند که چگونه روئیدام. از کدامین زخم‌. از نمِ کدامین بوسه‌. اما هنوز هر باران که می‌بارد، صدایی می‌شنوم

که نام مرا

از دل خاک

زمزمه می‌کند .

باد، بی‌تو خاکم را پراکنده کرد. اما هر ذره‌ام، به چشم‌های تو می‌رسد. و در آن سبز می‌شود. سبزترینِ من .
باد، بی‌تو خاکم را پراکنده کرد. اما هر ذره‌ام، به چشم‌های تو می‌رسد. و در آن سبز می‌شود. سبزترینِ من .

چیزی که بعد از رفتنش در من جا ماند:

- پس از رفتن‌اش؟ روزنه‌ای هنوز بود در تلِ خاک. در گورم. هنوز شاخه گلی زنده بود. آخرین بذر از نگاهش. وقتی در سبزترین نگاه، خاکِ تنم را به شامه کشید و نجوا کرد: «خداحافظ سرزمینِ من.»