شیرجه‌ای در زلال ترین آب

یک:
باران تند و بی‌ملاحظه‌ای می‌بارید؛ پنداری خدا زیاد نوشیده بود. بی‌اختیار به یاد ترانه‌ٔ «بارون بارونه» ویگن افتادم. در حالی که سر تا پا خیس، همچون موشی آب‌کشیده ایستاده بودم، خاطره‌ای دیرین از کودکی در ذهنم شکفت.
روزی داغ از روزهای تابستان بود. من و الف (که نامش هیچ ربطی به «الف» نداشت) زیر آفتابی بی‌رحم، بی‌سبب این ترانه را زمزمه می‌کردیم. چرا در اوج گرما به یاد باران افتاده بودیم؟ راستش به‌یاد نمی‌آورم.
گرما تاب‌مان را بریده بود. به تدبیری کودکانه اما جسورانه دست زدیم. در چاله‌ای خاکی و بزرگ، پلاستیکی ضخیم گستردیم و شلنگ آب را رها کردیم تا جاری شود. برخلاف انتظارمان، آب در دل خاک فرو نرفت؛ چاله پُر شد، نه از آب زلال، که از آمیزه‌ای دلپذیر از آب و گل.
نه اضطراب رنگ باختن لباس هایمان را داشتیم و نه بیم کتک‌هایی را داشتیم که لابد انتظارمان را می‌کشیدند. گذشته جایی در ذهن‌مان نداشت، آینده هم بی‌صدا عقب کشیده بود. آن‌چه می‌ماند، لحظه‌ای بود که آن لحظه، لحظه لحظه‌ زندگی‌اش می‌کردیم.
در آن گل و لای، شنا می‌کردیم. سر فرو می‌بردیم. می‌خندیدیم.گویی پادشاهان بی‌تاج و تختی بودیم در سرزمین کوچک و گل‌آلودمان. ما، فاتحان چاله‌ی آب‌گل بودیم.




دو:
سایت time.ir را باز کردم تا ساعت را دقیق تنظیم کنم. در همان لحظه خداوندگار را سپاس می‌گفتم که دیگر ساعت‌ها را عقب و جلو نمی‌کشند. چیزی در پس‌زمینه‌ی صفحه توجهم را جلب کرد: جمله‌ای لاتین با فونتی بی‌ادعا: Carpe diem. دم را غنیمت شمار.
جمله از کتابِ «انجمن شاعران مرده» آمده؛ بار ها این کتاب را خوانده‌ام. امّا نمی‌دانم چرا آن هنگام که خود کتاب را می‌خواندم، معنای این جمله با من چنان که باید نجوشید.
شاید چون حالا می‌فهمم این جمله با آن جمله‌ی معروفِ تبلیغاتی که روی قوطی پپسی نقش بسته بود («در لحظه زندگی کن») تفاوتی بنیادین دارد. این، جمله‌ای‌ست از جنسی دیگر. نه فریبنده، نه سرسری. نه والدینی را می‌آزارد، نه فرزندی را از مسیر بازمی‌دارد.
نمی‌خواهم چون واعظی خسته، آن را به «وقت طلاست» تقلیل دهم. نمی‌خواهم بگویم:« پس لحظه را دریاب و کتاب تستت را بردار و بدو تا رتبه‌ی تک‌رقمی!» حقیقت این است که آن‌چه من از این جمله می‌فهمم، شاید درست در تضاد با چنین سفارش‌هایی‌ست.
در خیال، آقای کیتینگ را می‌بینم که با لبخندی آرام، نگاهم می‌کند و بی‌صدا می‌گوید: «دم را غنیمت شمار.»
و من، ناگهان به لحظاتی فکر می‌کنم که از دست داده‌ام. لحظه‌هایی که می‌شد خندید، اما خنده را قورت دادم. لحظه‌هایی که می‌شد کاری کرد، اما درنگ کردم. آهی می‌کشم، اما بعد، در سکوتی صمیمی، در گوش خود زمزمه می‌کنم: «دم را غنیمت شمار.»
اندوه، همیشه دلیلی برای آمدن دارد. اما اندوه بیش‌ازاندازه بر سرِ همین جمله، شاید نقض غرض باشد. می‌خواهم، اگر بشود، لااقل اندکی، دم را غنیمت بشمارم.