زندهام هرچه زدی تیغ به شریان نرسید!
صورتیِ مات
دیگر خسته از توضیح دادنها شدهام، خسته از گفتن برای آنهایی که گوش دارند اما نمیشنوند. سرِ حرفم را که بگیری به تهش میرسی؛ خستهام!.
از اینکه سکوتهایم فریاد را میپوشانند. از اینکه تلاطم ضربان قلبم بینظم شده است، از ترسها و تلخها. میدانی زندگی؟ من هرچه میکنم فرو نریزم غمها و غصهها روی قلبم تلنبار میشوند و هرچه سعی میکنم به شهاب سنگهایی که با قلبم برخورد میکنند اهمیت ندهم دردش به تمام بدنم منتقل میشود و اشکهایم را سراسیمه میچلاند.
من از خود ترس دارم. از غرورِ وحشی بیحد و مرزم، از اینکه این زندگی مرا جوری بیاراید که بشوم بیحساس و وحشی ترینِ خودم.
من از مهربان نبودن و بیاحساس بودنهایم هراس دارم. از اینکه کودکِ درونیام درحالِ پودر شدن است و حتی لبخندهای الکیام ناپدید شده است.
روزی برای زندگی شاد، به دنبال بیاحساسی میدویم اما حال میخواهم معنی دوست داشتن را بدانم و تجربهاش کنم، میخواهم بدانم این لبخندی که میگویند چه حسی دارد؟
دلم بیقرار احساساتیست که روری برایم بودند و حال لای خاکستری مغزیام درحالِ محو شدنانو.
میخواهم.... میخواهم دوباره بشوم همان شیرین زبان صورتی. همان دخترکِ پر شور نه آدمی سرشار از غمها و تاریک و سکوتهای مبهم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
قطره ای از دریای نا گفته های مطلق!!!
مطلبی دیگر از این انتشارات
چرا گاهی وقتا از خودم دور میشم؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
واژه های نارس مغزم