تنهایی و تن‌هایی وطن‌هایی

عنوان: نامِ نمایشی از افشاریان عزیز

عباس معروفی نوشت: و هر شب دنیا یخ می‌زند. انگار همه‌ی آدم‌های دنیا مرده‌اند، و من تقاص هراس همه‌ی آدم‌ها را یکجا پس می‌دهم..

می‌دانی ملاحت خانم که روزگار خوبی نیست. می‌دانی که ما ضایعه انفجار کبیره‌ترین گناه هستیم. ضمیمه مرگ عدالت امیریم. ترکِش‌های نسل پنجاه و هفتیم بر روی لکنت دشنام‌ها. فحش می‌دهم و زبانم می‌گیرد ملاحت خانم. کمانه می‌کند. اجدادم را می‌شوراند. همچون شوره‌ای در سر افزون‌تر می‌شود. شبیه شکوفه یک قارچ، در تنگنای بین دو انگشت، به ذاتم غره‌ام. که شکوفا شوم. که الهام شوم. که شایع شوم. تو به اندازه فاصله یک شب تا صبح زمان داری. بیهوده‌ترین بهانه‌ی سپیده‌دمان، زنده مانده‌ای که تمام شوی. مفرح ذات است این زنده ماندن؟ این قسط‌های عقب افتاده‌ی نفس کشیدن؟ به اجبار مادرانه، جان را در کوله‌پشتی بریزی کنار داروهای بدون تاریخ، تلنبار طلایی به بهای صبحِ یکشنبه، سند ویرانه‌ی یک خانه، درد التماس مهاجرین، انقباض خنده در مرگ‌های زنجیره‌ای. خیر. اشتباه است. وطن در این کوله‌بارها جای نمی‌گیرد. جان از زیپ نیمه‌باز کوله بیرون می‌ریزد. توی خیابان می‌ریزد، دودی می‌شود، پایمال می‌شود. بلعِ کینه لاشخورها می‌شود. فکر می‌کنم شاید هیچ‌زمان نباید پنجره را باز می‌کردم. همه چیز آغازی بر نقطه‌ی برملاست. بر مرگ پرنده‌ای که به صبح رسیده بود. مادر، رعب را با آب می‌نوشد که در گلویش پاره نشود. افترا جولان می‌دهد که باور کنیم ملاکیم. ملاک ظنِ انسانیت به ترس‌هایش. ویرانی به بار می‌آوریم. مردمِ خمپاره‌نشین را می‌بینی؟ خمپاره‌ای که در دهان کلاغ‌ها طعمِ تلخیِ غار غار می‌گیرد. مرغان زمین از سردی سکوت می‌ترسند. اصوات ملال‌انگیزِ بدن را به شومیِ اپیدمی سکوت، ترجیح می‌دهند. سکوت در دهان مرگِ احترام‌ها ارضا نمی‌شود، اصوات در هم می‌آمیزند که فریاد ترشح شود. این نیاز ماست ملاحت خانم. جنونی مبرم حواس‌ها را درگیر خود می‌کند. مغز پی سردرگمی می‌گردد و سر در گم شدن، پیدا می‌شود، خونین، مجاهد. زنده!

به بسیاری چیزها فکر می‌کنم ملاحت خانم. به تلفیق ناگزیر نسل‌ها فکر می‌کنم. به غروبِ قرب انفجارها فکر می‌کنم که در زردآبِ خیرگی، باکرگی خانه‌ها مقابل چشم‌های کودکانه، خدشه‌دار می‌شود. می‌خواهد کاخ باشد یا خانه‌ی گلی. به علی فکر می‌کنم که در تلقی انقلاب‌های درونم زنده است. مقتدر. حافظ. دور. سجده‌گاه شکاف زخمِ پیشانی‌ام است در اقتدای هزارها خستگی که تو می‌دانی چقدر خسته‌ایم ملاحت خانم. و علی هست اگرچه در تبِ هذیان، برایمان زیرلب، اندوهگین، دعا می‌خواند..که در غدیر، بی‌هویت نشویم.

می‌دانید. هنوز هم خوب می‌دانید که روزگار خوبی نیست. و می‌دانید که سرِ بریده‌ی امید هم در ضربات غدار این نمایشنامه، مفقود شده است و کیست آن که در پی‌اش بگردد‌. همه پی دست‌هایشان می‌گردند. به دست‌های جوان ما خوب نگاه کن ملاحت خانم. دیار ریشه‌های پیش از این‌اند. دست‌ها اقیانوس را در مشت می‌ریزند. شبیه به چشمان این مرغک آگاه از اهتزاز، لبریز‌اند. سرم را در داغی گردن مرغکم فرو می‌برم. نفس می‌کشم. حرارت وجدانم را بیرون می‌دهم. او از نسل ستاره‌های همواره روشن است که سهم آوار می‌شود و ما آواره‌ی آسمان می‌شویم. «اگر زمین را از ما بگیرند، بر آسمان ایران خواهیم ایستاد.»

می‌گویم ملاحت خانم، ترس چرا؟ اینان فرزندان اسکندر‌اند. حقیراند. بی‌افتخاراند. شما به پینه‌ی دستانت نگاه کن، که وطن در دستان شما رشد کرده است. حالا که اتفاق افتاده است، مدارا دشوار است ملاحت خانم. اما مگر داشتن یک وطن کم است؟ برای زخمی بودن در این خطه زاییده شدیم و زخمی‌ها هرگز نمی‌میرند. خونین‌تر می‌شوند. شما می‌دانی ملاحت خانم که ما در قنوت مرگ، ربنای زندگی می‌خوانیم. با اکراه. در نفرت، خسته و باری، مسئول. مسئولیتی که به گردن مهاجران بیشتر سنگینی می‌کند. مهاجرت زمانی خوب است که ندانی ایران کجاست. و آن‌ها می‌دانستند..

شاید این آخرین بار بود که پسرک رفته بود در کوچه، فوتبال بازی کند. و شاید این آخرین قلم باشد. آخرین کلمات ادا شده انسانی. دعا کن ملاحت خانم. برای ریشه‌های خاک. برای مرگمان. و برای دست‌هایمان. دعا کن

.
.