ریشه در ژرفای اقیانوس دارد شاید...
غثیان.

تو گناهی.
طنین صدای زمخت و بیروحِ پدرِ بیپدرت هنوز در گوشهایم سنگینی میکند.
مردکِ بیناموس که جنون جانش را تسخیر کرده بود در پس هر کوچه که چشمان نحسش به جمالم میافتاد با دست نشانم میداد، تف میانداخت بر زمین و با داد میگفت: تو گناهی.
من گناهم؟ شاید هم باشم، نمیدانم.
من آمیخته بودم به گناه؟ من روزی به گناه کشیده شدم که دستان تو دامنم را لمس کرد. تو منوچهر که آوازهی زنبازیات گوش فلک را کر کرده بود و پدر تریاکی مرا کور.
نمیدانم چندم برج تیر بود که شبی کلون در انداخته شد و آن هیبت دهشتناک وارد حیاط شد. بابا که منوچهر را دید همانند غلام حلقهبهگوش تا کمر برای آقا دولاراست شد و دعوتش کرد به سالن پر از چرکش.
گرداگرد سالن بالشتهای رنگ و رورفته بود، در کنجی منقل علی شیرهای جا خوش کرده بود.
بابا و منوچهر جلوِ منقل نشستند و مامان مامور آوردن چای شیرین شد و در ازای تریاک ناب، من عروس خانهی منوچهر شدم.
مضحک و خندهدار است که دخترت را به تریاک بفروشی و اقبالش را همچون پارچهی کهنهای به دور بیندازی و دوقورت و نیمت باقی باشد.
نه لباس سفیدی پوشیدم و نه ساز و دهلی بود. به خودم که آمدم ونگ ونگ گریه بچهات در گوشم بود و بوی تریاکت در سرم.
سرم به دوران افتاده بود و دلپیچه امانم را بریده بود و خودم را سرگشته و حیران دیدم.
سرگشته و حیران در وادی بیکسی، آنجایی که بودم مرا شرمسار رؤیاهایم میکرد.
با سرعت باید منقل و چای شیرین آماده میکردم. وقتی میکشیدی و نفست آرام بود، شام میخوردیم و بعدش خرامانخرامان بهدنبال همآغوشی بودی و پشیزی برایت اهمیت نداشت که من هم مایلم به آن آغوش یا نه؟ که این تن تحمل تو و نفسهای بوناک را دارد؟ که دلدرد قاعدگی جانم را بریده یا نه؟
تو فقط ارضای روحی شدنت را میخواستی، فقط میخواستی ثابت کنی که مردی.
اگر یک شب بساط عیش و نوش آقا به راه نبود که با کمربند به جانم میافتادی و سیاه و کبودم میکردی! یادت هست؟
این لبهای کبودت مرا یاد آن شبها میاندازد منوچهر.
کسب و کار زندگی من همین بود که کلفتی کنم در روز و شب روسپی گوش به فرمان آقا.
روزهای مشئوم و هولناکِ من در کنارت تمامی نداشت و روح به انزوا رفتهام دنبال راه فراری بود که آن تکه روزنامه را دیدم.
گوشهای سنگینیت میشنوند منوچهر؟ دلت میخواهد روزنامه را بخوانم؟
تو روزنامه نمیتوانی بخوانی!
آری منوچهر من خواندن بلد نیستم اما آسیه دختر اقدس بارها و بارها برایم آن بریده را خوانده بود و من خط به خطاش را از برم.
از برم که نوشته بود زنی وقتی مچ شوهرش را با زن دیگر گرفت چگونه چاقو را در شاهرگ زنک فرو کرد. فرو کرد و فواره خون لباسش را رنگین کرده بود و خندهی اغواگرش در روزنامه رعشه به تنم میانداخت.
آن خنده در من حلول کرده بود و مالیخولیایی شده بودم. فکر و ذکرم این بود که من هم باید کاری بکنم. که خودم را از بند وجودت رها کنم که اگر بخواهم روسپی باشم در ازایش پول بگیرم نه کتک.
وز وز مگسهای دورت، آن نگاه سرخورده، پوست آفتاب سوخته، لباس عرق کرده و بوی جورابت سرم را به درد میانداخت و معدهام را مچاله میکرد. که تو تمامِ وجودت عذاب بود و بوی تنت حکمی بود برای گرفتن جانت.
که بویت تهوع میآورد، دلشوره داشت. بویت دلم را چرکینتر میکرد.
آراسته و سرخابسفیدابمالیده به آغوشت آمدم که رسم زنانگی را تمام کنم برایت.
با عشوه و پیچ و تاب آمدم تا دل برهمخوردهام را پنهان کنم.
به سه شماره نرسیده بود که خالی کردی و من ماندم و چشمان دوخته شده به سقف و متعجب از این مردانگی، که نیروی سرکشیده زنانهام وادارم میکرد که برخیزم.
وزوز مگسهای دورت، بوی تنت، سینهی لختت، پتوی بو گرفته و من.
چاقو، کشمکش با شیطان و فرو کردن چاقو در آن آلت شرم.
خرابهی آخر روستا، وزوز مگسها، خون خشک شده، بوی تنت که آمیخته شده با خون.
مگسها که تن مثلهشدهات را ریزریز میکنند و کرمهای لولیده در خاک.
هنوز هم دلم از دیدنت بههم میخورد و در گوشم طنین صدای پدرِ پدرسگت بلند میشود که میگوید: تو گناهی.
مطلبی دیگر از این انتشارات
شاید آن روز بفهمند...
مطلبی دیگر از این انتشارات
کوتَه نوشت: بنبست باز است؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
آخرش خودکشی میکنم ...